زاغی با برادر و خواهرش در یک لانه روی درخت بزرگی باهم زندگی میکردند. بچه کلاغها هرروز بزرگتر میشدند و احتیاج بیشتری به غذا داشتند و هر چه که پدر و مادرشان کرم خاکی، سوسک و حلزون برای آنها میآوردند، بچه کلاغها سیر نمیشدند.
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه: قورباغهای که شاهزاده شد || به قولت عمل کن!
روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. این دختر، همهچیز داشت و هیچچیز کم نداشت. او اتاقی پر از اسباببازی، یک کرهاسب برای سواری و کمدی پر از لباسهای زیبا داشت؛ اما با تمام اینها، او تنها بود.
بخوانیدداستان کودکانه: موش شکمو || پرخوری خیلی زشته!
روزی روزگاری، موشی بود به اسم هَری که خیلی شکمو بود. بهمحض اینکه غذایش را توی قفس میگذاشتند، همه را لُپلُپ میخورد و دوباره پوزهی کوچکش را لای میلهها فرومیکرد تا شاید بتواند غذای بیشتری برای خوردن پیدا کند.
بخوانیدداستان کودکانه: شاهزاده خانم و آدمبرفی || عشق، بر سرما چیره میشود
یک روز صبح، وقتی شاهزاده بِلا از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد، دید برف سنگینی سرتاسر کاخ را پوشانده است. سقفِ برج و باروها و روی دیوارها پر از برف بود. برف، همهجا حتی داخل چاه و روی کلاه سربازان محافظ دیده میشد.
بخوانیدداستان کودکانه: خرسِ آوازهخوان || پاداش مهربانی با حیوانات
سالها پیش، پسری بود به اسم پیتِر. او پسر آرامی بود و به همهی موجودات، خصوصاً به حیوانات و پرندگان جنگل خیلی علاقه داشت. بارها پیش آمده بود که بال شکستهی پرندهای را درمان کرده بود و یا گورکنی را از توی تله نجات داده بود.
بخوانیدداستان کودکانه: بستهی بزرگ || سرانجامِ ولخرجی کردن
روزی روزگاری، مرد پیری با همسرش زندگی میکرد. آنها یک خانهی کوچک داشتند و خانهی آنها یک حیاط داشت و از زندگیشان خیلی راضی بودند. آنها دوستان و همسایگان خوبی داشتند و همهچیزشان را با آنان قسمت میکردند.
بخوانیدوبگردی امشب! تجربه من از دیجیاتو و شعر نو
میگن آدمهای موفق وقتی سر کارشون هستند، تمام توجهشون متوجه کارشونه و وقت تلف نمی کنند. اما من بعضی وقتها که دارم روی سایت کار می کنم، دوست دارم با تجربۀ سایتهای دیگه هم آشنا بشم. امروز دوتا سایت رو بررسی کردم . اول به سایت دیجیاتو (www.digiato.com) که در …
بخوانیدداستان کودکانه: شیرِ گمشده || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، بچه شیری بود به اسم لِنی. او یک بچه شیر خیلی کوچولو بود، ولی خودش خیال میکرد که شجاعترین شیر آفریقاست.
بخوانیدداستان کودکانه: فریاد غول || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی میکرد. او روی قلهی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانهی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلیهایش را از تنهی درخت درست کرده بود و وقتی میخواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب میکرد و آن را با دو سه تا هورت سَر میکشید.
بخوانیدداستان کودکانه: سرباز شکلاتی || قصه شب برای کودکان
توی ویترین یک مغازهی شیرینی فروشی، یک سرباز شکلاتی بود. او گوشهای شکلاتی، ابروهای شکلاتی و سبیلهای تابدار شکلاتی داشت که خیلی هم به آنها مینازید. ولی بیشتر از همه، لباس براق آلومینیومیاش را دوست داشت.
بخوانید