Classic Layout

کتاب داستان کودکانه تام و جری و برادرزادۀ شکمو (12)

کتاب داستان کودکانه: تام و جری و برادرزادۀ شکمو

یک روز جِری، موش قهوه‌ای کوچولو در اتاقش نشسته بود که صدای در به گوشش خورد. در را که باز کرد، برادرزاده‌اش را دید. برادرزاده که اسمش «پانی» بود، نامه‌ای از طرف پدر و مادرش به همراه داشت.

بخوانید
داستان کودکانه شاکوتی دارکوب بازیگوش (18)

داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگه‌داری کنیم!

یک صبحِ گرم و آفتابی، خورشید روی جنگل بزرگ می‌تابید. گل‌های زرد و صورتی و آبی شکُفته می‌شدند. پروانه‌ها در هوای لطیف و پاک پرواز می‌کردند. یک زنبور بازیگوش هم کنار آن‌ها بال‌وپر می‌زد.

بخوانید
کتاب داستان کودکانه رامکال کوچولو (11)

داستان کودکانه: رامکال کوچولو و کسی که در رودخانه نشسته

رامکال کوچولو خیلی شجاع و زِبل بود. یک‌شب مادرش از او خواست که به رودخانه برود و برای شام از رودخانه صدف جمع کند. آن شب، مهتابی بود و ماهِ گرد و بزرگی آسمان را روشن کرده بود. رامکال برای اولین بار یکه و تنها به راه افتاد.

بخوانید
کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجک‌ها || سرقت در جنگل تاریک 1

کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجک‌ها || سرقت در جنگل تاریک

نودی برای تهیۀ عصرانه دنبال چای می‌گشت. او با خودش گفت: «اگر در دنیا یک‌چیز باشه که من دوست داشته باشم، اون یک‌چیز، یک تخم‌مرغ آب پز است» و دوباره گفت: «اگر تنها دو چیز باشه که من دوست داشته باشم، هردوی آن‌ها دوتا تخم‌مرغ آب پز است».

بخوانید
کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 2

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق

هایدی با شنیدن صدای سوتِ «پیتر» از خواب بیدار شد. چند لحظه‌ای گیج بود و نمی‌دانست کجاست؛ اما با شنیدن صدای پدربزرگ به خود آمد. باعجله از نردبان پایین آمد و به‌طرف پدربزرگ رفت.

بخوانید
کتاب داستان یار برادر، مرد دلاور حضرت عباس علیه‌السلام (10)

داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیه‌السلام

باد، صدای نوحه‌خوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالی‌که غم سنگینی را در دل خود احساس می‌کرد، چشم‌های اشک‌آلودش را پاک کرد. نگاهش به ستاره‌ها و ابرها افتاد که آماده‌ی شنیدن ادامه‌ی ماجراهای کربلا بودند.

بخوانید
کتاب داستان کودکانه فابیوی فوتبالیست (12)

داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من می‌خواهم فوتبالیست شوم!

وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر می‌رفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دست‌وپنجه‌ای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجان‌زده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی می‌کرد!

بخوانید
کتاب داستان اسباب‌بازی‌ها وودی، کلانتر شجاع (13)

داستان کودکانه: داستان اسباب‌بازی‌ها || وودی، کلانتر شجاع

یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر می‌رسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»

بخوانید
داستان محرّم: قلب شیشه‌ای، حضرت رقیه علیهاالسلام 3

داستان محرّم: قلب شیشه‌ای، حضرت رقیه علیهاالسلام

نرگس، دختر پنج‌ساله‌ای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلایی‌اش زندگی می‌کرد. شب‌ها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل می‌کرد و با او درد دل می‌کرد تا خوابش می‌بُرد.

بخوانید