Classic Layout

داستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم 1

داستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشه‌ای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی می‌کرد. یک روز، روباهی از کنار دشت می‌گذشت. چشمش به گاو قهوه‌ای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمه‌ی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»

بخوانید
کتاب داستان کودکانه چه کسی می‌ترسد از تاریکی شب؟ (33)

داستان آموزنده کودکان: چه کسی می‌ترسد؟ || ترس از تاریکی شب

من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی می‌کند. من هم از او نگهداری می‌کنم. «شیرین» دختر فهمیده‌ای است. او در همسایگی ما زندگی می‌کند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.

بخوانید
افسانه-ایرانی-مرغ-سعادت-سعد-و-سعید

افسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید. خارکن روزها به صحرا می‌رفت، خار جمع می‌کرد، به شهر می‌آورد می‌فروخت و از پول آن‌ها گذران می‌کرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت.

بخوانید
افسانه-ایرانی-بزی

افسانه ایرانی: بُزی || سرانجام دروغ‌گویی و پاداش درست‌کاری

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود، خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، این‌ها در دکان‌ وردستش بودند. یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید، که صبح به صبح شیرش را بدوشند، قاتق نانشان کنند.

بخوانید
داستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتی‌ها باش! 2

داستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتی‌ها باش!

یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی می‌کرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز می‌کرد و شهد آن‌ها را می‌خورد. یک روز، ماریس صبحانه‌اش را خیلی تند خورد و سکسکه‌اش گرفت!

بخوانید
داستان آموزنده کودکان دوستی کشاورز و مار (6)

داستان آموزنده کودکان: دوستی کشاورز و مار || دوستی با افراد ناباب

یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی می‌کرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار می‌گذراند و به او محبت می‌کرد.

بخوانید
کتاب داستان کودکانه افغان خروس مسخره (18)

داستان کودکانه افغان: خروس مسخره || به زبان و نوشتار دَری

بود نبود در کشوری بسیار دور ازاینجا، شهری بود و درین شهر مرغی زنده گی می‌کرد. این مرغ، خروس بسیار مسخره‌ای بود. او به هر سو می‌رفت و «قد-قد_قد، قد_قد_ قد، قد قد_قتاس» می‌کرد. هیچکس نمی‌دانست این قد قد قد او چه معنی می‌دهد.

بخوانید