Classic Layout

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-رفیق-راه

قصه کودکانه رفیق راه || پاداش احترام به رفتگان و درگذشتگان

روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» می‌گفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبه‌روز وخیم‌تر می‌شد. در آن اتاق کوچک هیچ‌کس به‌جز آن دو نفر نبود.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-زیر-درخت-بید

قصه کودکانه: زیر درخت بید || یک داستان عاشقانه

در نزدیکی شهر «کجوج» چند باغ وجود دارد که تا ساحل رودخانه کوچکی که به دریا می‌ریزد، کشیده شده‌اند و تابستان‌ها منظره دل‌فریبی پیدا می‌کنند. در آن نزدیکی پسر و دختری بودند که در همسایگی یکدیگر زندگی می‌کردند. اسم پسرک «کنود» بود و اسم دخترک «هانشن».

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-کلاوس-کوچک-و-کلاوس-بزرگ

قصه کودکانه‌: کلاوس کوچک و کلاوس بزرگ

در دهکده‌ای دو مرد زندگی می‌کردند که هر دو یک اسم داشتند، اسم هر دو «کلاوس» بود. یکی از آن‌ها چهار اسب داشت و دیگری فقط یک اسب. برای اینکه این دو نفر از هم تشخیص داده شوند، مردم به آن ‌که چهار اسب داشت «کلاوس بزرگ» و به آن‌ که فقط یک اسب داشت «کلاوس کوچک» می‌گفتند.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-پری-دریایی2

قصه کودکانه: پری دریایی ، نوشته: هانس کریستین اندرسن

در عمیق‌ترین نقطه دریا، آنجا که آب نیلگون است و چون بلوری شفاف می‌درخشد، قصر سلطان دریا قرار دارد. دیوارهای قصر از مرجان و در و پنجره‌اش از کهربای زرد و سقف آن از صدف ساخته شده است. صدفی که با جریان آب باز و بسته می‌شود.

بخوانید
قصه عامیانه ارمنی: سیب زهرآلود || زود قضاوت نکنید! 1

قصه عامیانه ارمنی: سیب زهرآلود || زود قضاوت نکنید!

سلطانی به سر می‌برد که طوطی بسیار زیبایی داشت و هر جا که می‌رفت آن طوطی را نیز با خود برده و در هر موردی با او مشورت می‌کرد. روزی سلطان مشغول صرف ناهار بود و طوطی زیبا نیز بر لبه پنجره نشسته و اطراف را تماشا می‌کرد که ناگهان طوطی دیگری پروازکنان داخل شده و کنار طوطی سلطان نشست.

بخوانید
قصه-عامیانه-ارمنی-شیر-و-آب

قصه عامیانه ارمنی: شیر و آب || جدایی مال حلال از حرام

تاجری دچار ورشکستگی شد و طلبکارها هر آنچه را که آن بخت‌برگشته داشت تصاحب نموده و به حراج گذاشتند. مرد بیچاره کاملاً به خاک سیاه نشسته بود و همسرش گفت: خوب است که دست به کار دیگری بزنی که لااقل نان روزانه ما را تهیه کنی.

بخوانید
قصه-عامیانه-ارمنی-نظر-شجاع

قصه عامیانه ارمنی: نظر شجاع || وانمود کن از چیزی نمی ترسی!

(نظر) نام مردی بود فقیر که با خواهرش در خانه‌ای محقر زندگی می‌کرد. وی مردی تنبل و بیکار و آن‌چنان ترسو بود که از ترس اینکه مبادا کسی وی را به قتل برساند، از خانه خارج نمی‌شد و تمام روز دامن خواهرش را رها نمی‌کرد و بدون او جایی نمی‌رفت و به همین جهت بود که مردم او را نظر بزدل می‌نامیدند.

بخوانید
قصه-عامیانه-ارمنی-اسب-آتشین

قصه عامیانه ارمنی: اسب آتشین || در جستجوی خاک پاک

حاکمی سه پسر داشت و روزی به‌سختی بیمار شد و فرزندان خود را فراخواند و گفت: - من دچار بیماری سختی شده‌ام که فقط یک راه علاج دارد و آن مالیدن مقداری خاک به زیر پاهایم از زمینی است که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.

بخوانید
قصه-عامیانه-ارمنی-جوانی-که-حکمران-را-دزدید

قصه عامیانه ارمنی: جوانی که حکمران را دزدید || طعنه نزن!

جوانی به نام چیکو -برخلاف سایر جوانان- در هیچ کاری مهارت نداشت جز دزدی. وی روزی عموی خود را وادار کرد که همراه او به دزدی میوه بروند. وارد باغ همسایه شدند و در حینی که عمو از درخت هلو بالا رفته بود، چیکو طوری لباس‌های عمویش را دزدید که خودش هم متوجه نشد.

بخوانید