Classic Layout

قصه کودکانه ترس از سگ (9)

قصه کودکانه ترس از سگ || داستان سیمون و وحشت از سگ

سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی می‌کردند و تیم سیمون هم داشت می‌برد. خیلی بهش خوش می‌گذشت. یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!» درست همان موقعی که سیمون می‌خواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید به‌طرف سیمون.

بخوانید
قصه کودکانه ترس از قلدرها (6)

قصه کودکانه ترس از قلدرها || داستان رُزا و زورگوها

رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همین‌که ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!» رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دوره‌اش کردند.

بخوانید
قصه کودکان و نوجوانان صبح بیداری (11)

قصه کودکانه صُبحِ بیداری || صبح ها برای مدرسه زود از خواب بیدار شیم!

سپیدۀ صبح، آسمان را روشن کرده بود. خورشید، آرام‌آرام داشت طلوع می‌کرد. ماه و ستارگان که در برابر نور خورشید، کم‌کم رنگ‌پریده می‌شدند، هر یک از گوشه‌ای به آن نگاه کردند و لبخندزنان گفتند: «خورشید خانم سلام!»

بخوانید
قصه کودکانه سایه خرس || به جای دعوا، آشتی کنیم! 1

قصه کودکانه سایه خرس || به جای دعوا، آشتی کنیم!

قصه کودکانه: یک روز صبح، خرس کوچولو قلاب ماهیگیری‌اش را برداشت و به کنار برکه رفت. یک کرم بزرگ پیدا کرد، آن را سر قلاب گذاشت و به برکه نگاه کرد. یک ماهی بزرگ دید و با خودش فکر کرد: «من باید این ماهی را بگیرم.»

بخوانید
قصه کودکانه پینه‌دوز بداخلاق اریک کارل (22)

قصه کودکانه آموزنده پینه‌دوز بداخلاق || آشنایی با حیوانات دریا و خشکی

قصه کودکانه‌ آموزنده «پینه دوز بداخلاق» یک داستان ساده و کوتاه است که چندین هدف را دنبال می کند. اول می خواهد بگوید بداخلاقی خیلی بد است. بعد می خواهد ساعت را به کودکان بیاموزد و در پایان، کودکان را با حیوانات و حشرات جهان آشنا کند.

بخوانید
قصه کودکانه پلنگ سیاه (1)

قصه کودکانه پلنگ سیاه || نبرد زیرکانه با گرگ ها

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. کوهستان، ساکت و آرام بود. تنها صدای زمزمۀ چشمه که از دل کوه می‌جوشید و بیرون می‌پرید شنیده می‌شد. کلاغ، نوک درخت، بالای کوه ایستاده بود و دوروبر را می‌پایید.

بخوانید
داستان آموزنده کودکانه مهربان‌تر از پدر (10)

داستان آموزنده کودکانه: مهربان‌تر از پدر || برگی از زندگانی حضرت علی (ع)

آن روز مانند بسیاری از روزهای دیگر، پیاده و تنها از کوچه‌ای در شهر کوفه عبور می‌کرد. در بین راه، زنی را دید که مشک آبی را بر دوش گذاشته است. سنگینی مشک آب، قد او را خمیده کرده بود...

بخوانید