Classic Layout

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-دختر-کبریت-فروش

قصه کودکانه: دختر کبریت فروش || هانس کریستین اندرسن

غروبِ آخرین شب سال بود. سال نو کم‌کم از راه می‌رسید. هوا خیلی سرد شده بود. برف می‌بارید و هوا رو به تاریکی می‌رفت. در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر با پاهای برهنه در کوچه‌ها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون می‌آمد، یک جفت کفش پوشیده بود؛ کفش‌هایی که مادرش تا آخرین روز زندگی به پا داشت،

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گاوچران

قصه کودکانه گاوچران ، ماجرای شاهزاده مغرور || هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود. امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت می‌کرد. این امیر ثروت زیادی نداشت؛ اما آن‌قدر داشت که بتواند ازدواج کند و خانواده‌ای تشکیل دهد. خوب البته در این فکر هم بود. دختران زیادی بودند که آرزو داشتند همسر او شوند. چون امیر، جوان زیبا و مهربانی بود؛

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-یک-قطره-آب

قصه کودکانه: یک قطره آب || داستانی علمی تخیلی از هانس کریستین اندرسن

حتماً می‌دانید که میکروسکوپ چیست. وسیله عجیبی که هر چیز را صدبار بزرگ‌تر ازآنچه هست نشان می‌دهد. اگر با یکی از آن‌ها به یک قطره آب حوض نگاه کنیم، هزاران موجود عجیب‌وغریب را در آب می‌بینیم. این جانوران آن‌قدر ریز هستند که بدون میکروسکوپ دیده نمی‌شوند؛

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گندم-سیاه

قصه کودکانه گندم سیاه ، عاقبت غرور || هانس کریستین اندرسن

اگر بعد از رگبار و رعدوبرق، از کنار مزرعه گندم سیاه بگذری، آن را کاملاً سیاه و خشک‌شده می‌بینی؛ انگار که در شعله‌های آتش سوخته باشد. کشاورزان می‌گویند که این کار صاعقه است؛ اما این حادثه چه زمانی اتفاق افتاد؟ گندم سیاه کی سیاه شد؟

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-فرمانروای-ظالم

قصه کودکانه: فرمانروای ظالم || پرواز کیکاووس به روایت هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود. فرمانروای ظالم و ستمگری بود که فقط به جنگ و خونریزی فکر می‌کرد. او کاری جز جنگ بلد نبود، حرفی به‌جز جنگ نمی‌زد و تمام آرزویش این بود که صاحب و فرمانروای همه جهان بشود و کاری کند که مردم دنیا از شنیدن نامش به وحشت بیفتند.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-توک-کوچک

قصه کودکانه: توک کوچک، یک بچه درس‌خوان || هانس کریستین اندرسن

او را «توک کوچک» صدا می‌کردند؛ اما این اسم واقعی‌اش نبود. وقتی‌که تازه زبان باز کرده بود و نمی‌توانست درست حرف بزند، به خودش توک می‌گفت. البته منظورش از این کلمه، «چارلی» بود؛ یعنی نام واقعی او چارلی بود.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-شاهزاده-خانم-و-نخود

قصه کودکانه: شاهزاده خانم و نخود || هانس کریستین اندرسن

در زمان‌های بسیار قدیم شاهزاده‌ای بود که می‌خواست دختری خوب و نجیب از خانواده‌ای ثروتمند را به همسری خود انتخاب کند. برای یافتن چنین همسری به تمام سرزمین‌های دور و نزدیک سفر کرد.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گل-مینا

قصه کودکانه: گل مینا || عشق به طبیعت از نگاه هانس کریستن اندرسن

یکی بود یکی نبود. کنار جاده، خانه کوچک و قشنگی بود. روبه‌روی این خانه، باغچه‌ای پر از گل و سبزه قرار داشت که اطرافش را پرده سبزرنگی کشیده بودند. در گودالی که ازآنجا زیاد دور نبود، بوته مینای کوچکی روییده و غنچه کرده بود.

بخوانید
قصه کودکانه: لک‌لک‌ها ||هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: لک‌لک‌ها ||هانس کریستین اندرسن

روی بام آخرین خانه دهکده‌ای کوچک، لک‌لکی لانه داشت. تنه لک‌لک با چهار جوجه‌اش در لانه نشسته بود. جوجه‌ها سرهای کوچک و منقارهای سیاهشان را از لانه بیرون آورده بودند و اطراف را نگاه می‌کردند. رنگ منقارهایشان بعدها قرمز می‌شد.

بخوانید
قصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن 2

قصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن

روزی دانشمندی از یک کشور سردسیر به یکی از این نقاط گرم رفت. او فکر می‌کرد که در آنجا هم مثل کشور خودش، هر وقت که بخواهد، می‌تواند از خانه بیرون بیاید و در کوچه و خیابان قدم بزند؛ اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که نظرش درست نبوده است و ناچار شد مانند هر آدم عاقلی، روزها در خانه بماند و بیرون نیاید.

بخوانید