سالیان پیشتر از این و شاید قرنها قبل، زنوشوهری به سر میبردند که از فرط فقر و تنگدستی گدائی میکردند. اما زن همهروزه به شوهرش شکایت میکرد و میگفت: تا کی باید فقیر و بیچاره بمانیم؟ من دیگر طاقت ندارم. تو باید بروی و کاری پیدا کنی و پول به دست بیاوری تا بتوانیم نان و لباس تهیه کنیم.
بخوانیدClassic Layout
قصه ارمنی روباه بی دم || رخدادهای دنیا با هم ارتباط دارد
در قصبهای و در سرزمینی -که خود هر نامی مایل هستید بر آن بگذارید- پیرزنی به سر میبرد که از مال دنیا تنها بزغالهای داشت. روزی بز خود را دوشید و ظرف شیر را روی زمین گذاشت و خود به جنگل مجاور رفت تا مقداری سوخت جمع کند تا بهوسیله آن آتش روشن کرده و شیر را بجوشاند.
بخوانیدقصه ارمنی هنر برتر از گوهر || پول به جای خود، هنر هم به جای خو
حکمران بسیار ثروتمندی به سر میبرد که هر چند گاه یکبار جامه فقرا و دراویش بر تن کرده و در شهر به گردش میپرداخت تا از زندگی و گفتار و عقاید ملت خود آگاه شود.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی ماهی سخنگو || پاداش کار نیک
قصه عامیانه ارمنی ماهی سخنگو به نام خدا مردی فقیر در دهی دوردست به سر میبرد که کارش حمل ماهیهای یک ماهیگیر بود و در عوض این شاگردی، روزی چند عدد ماهی دریافت کرده و به خانه میبرد و همسرش آنها را کباب میکرد و میخوردند. روزی مرد ماهیگیر ماهی …
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی توله خرس || افسانه خرس طلسم شده
میگویند کاهنی به سر میبرد که قدرت و نیروی شگرفی داشت. بهطوریکه هرروزه بنای معبد ده را بر پشت خود نهاده و به جنگل میبرد و در آنجا عبادت میکرد. آنگاه معبد را به ده برمیگرداند.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی مالک و کارگر || چاه مکن بهر کسی
در روزگاران گذشته دو برادر به سر میبردند که بیشازحد فقیر بودند. روزی برادر بزرگتر مصمم شد که کاری بهعنوان پیشخدمت پیدا کند تا بتواند روزی خود را بگذراند. به همین جهت نزد مرد ثروتمندی رفت و گفت که قصد دارد پیشخدمت بشود.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: یک قطره عسل || ریشه جنگهای بیحاصل
روزی مردی دهاتی به ده مجاور رفت. چوبدستی خود را بر دوش نهاده و سگ پاسبان کوچکش هم به دنبالش درحرکت بود. آن مرد وارد دکان ده همسایه شده و به دکاندار گفت: روزبهخیر همسایه، من قدری عسل میخواهم و آیا شما عسل خوب دارید یا خیر؟
بخوانیدقصه کودکانه پیتر پان در سرزمین افسانهای
در دوردستها، منطقهای به نام «سرزمین افسانهای» وجود دارد که خورشید همیشه در آنجا میدرخشد و آسمانش همواره آبی است. در این سرزمین هیچکس پیر نمیشود و قهرمان داستان ما «پیتر پان» به همراه پری بالدار کوچکش «تینکِربِل» در آنجا زندگی میکند.
بخوانیدقصه کودکانه پری دریایی و وال کوچولو || نهنگ کوچولو گم شده
یک روز آریل و فلاندر در زیر دریا دنبال اشیاء قدیمی میگشتند. ناگهان فلاندر ایستاد و گفت: «آریل تو صدایی نشنیدی؟» آریل پرسید: «چه صدایی؟» فلاندر به یک موجود خیلی بزرگ که در حال گریه کردن بود اشاره کرد و گفت: «مثل این!»
بخوانیدقصه کودکانه پری جنگل || ماجرای دختری در جنگل
در روزگاران قدیم و در سرزمینی دور، مرد ثروتمندی به نام «اردشیر خان» با داشتن سه فرزند دختر، در حسرت پسری میسوخت. فرزند چهارم او که به دنیا آمد، بازهم دختر بود. اردشیر خان چنان خشمگین و عصبانی گشت که قسم خورد تا هنگامیکه نفس میکشد، روی دخترش را نبیند.
بخوانید