تاجری دچار ورشکستگی شد و طلبکارها هر آنچه را که آن بختبرگشته داشت تصاحب نموده و به حراج گذاشتند. مرد بیچاره کاملاً به خاک سیاه نشسته بود و همسرش گفت: خوب است که دست به کار دیگری بزنی که لااقل نان روزانه ما را تهیه کنی.
بخوانیدClassic Layout
قصه عامیانه ارمنی: صومعه کبوتران || پاداش دعا و نیایش
چند قرن پیش، خان تاتار به سرزمین ارمنستان حمله کرد و همه را از دم تیغ گذرانید و وحشیگریهای فراوان نمود و مدتی بر سواحل دریاچه «سِوان» چادر زد و این جایی بود که صومعه «اوهان» قرار داشت.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: نظر شجاع || وانمود کن از چیزی نمی ترسی!
(نظر) نام مردی بود فقیر که با خواهرش در خانهای محقر زندگی میکرد. وی مردی تنبل و بیکار و آنچنان ترسو بود که از ترس اینکه مبادا کسی وی را به قتل برساند، از خانه خارج نمیشد و تمام روز دامن خواهرش را رها نمیکرد و بدون او جایی نمیرفت و به همین جهت بود که مردم او را نظر بزدل مینامیدند.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: اسب آتشین || در جستجوی خاک پاک
حاکمی سه پسر داشت و روزی بهسختی بیمار شد و فرزندان خود را فراخواند و گفت: - من دچار بیماری سختی شدهام که فقط یک راه علاج دارد و آن مالیدن مقداری خاک به زیر پاهایم از زمینی است که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: جوانی که حکمران را دزدید || طعنه نزن!
جوانی به نام چیکو -برخلاف سایر جوانان- در هیچ کاری مهارت نداشت جز دزدی. وی روزی عموی خود را وادار کرد که همراه او به دزدی میوه بروند. وارد باغ همسایه شدند و در حینی که عمو از درخت هلو بالا رفته بود، چیکو طوری لباسهای عمویش را دزدید که خودش هم متوجه نشد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: برادر زیرک || همیشه گناه روزگار نیست…
در دهی دو برادر به سر میبردند که یکی باهوش و زیرک و دیگری ابله بود. برادر زیرک تمام کارهای سنگین را بر عهده برادر احمق خود واگذار نموده و آزار و اذیتش میکرد. بهطوریکه آن جوان به تنگ آمد و روزی گفت: - من دیگر مایل نیستم که در اینجا بمانم و از تو جدا خواهم شد.
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: روزی که خورشید از مغرب طلوع کرد
به نام خدا هیزمشکنی چون سایر هیزمشکنها و سایر آدمها همسری داشت. ولی خداوند نه بچهاش میداد و نه اینکه قوموخویشی داشت. هرروز صبح با طلوع فجر، مرد نگونبخت به بیشه میرفت و چوب خشک را جمعآوری مینمود
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: قصه عجیب || خوابی پر از هذیان
شکارچیِ بی تفنگ، بی گلوله، بی تازی و بدون اسلحهای در کوهستانها در پی شکار بود. روزی با پای پیاده در کوهها به راه افتاد تا آنکه ناگهان چشمش بر سه قبضه تفنگ افتاد که روی زمین افتاده بودند. مرد شکارچی با خوشحالی پیش رفت و هر سه تفنگ را برداشت
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: چاه مکن بهر کسی …
غالب حکایات ما تا اینجا مربوط به اشخاص فقیر بوده ولی این قصه راجع به مردی است واقعاً ثروتمند که املاک بسیار، احشام بیشمار و چندین رأس اسب و چند آسیای بادی، کندوهای زنبورعسل و غیره داشت. آنچنان متمول بود که هر جا پا میگذاشت، همه او را به هم نشان میدادند.
بخوانیدقصه ارمنی مانوش و مانوگ || داستانی از نامادری نامهربان
همسر مردی زندگی را بدرود گفت و دو بچه به اسامی مانوش و مانوگ از او بهجا ماندند. مرد برای دومین بار ازدواج کرد. ولی زن دوم وی نسبت به بچههای شوهرش بسیار حسود بود و تصمیم گرفت به هر ترتیب که شده آنها را از سر باز کند.
بخوانید