Classic Layout

قصه-کودکانه-نرگس-و-گل‌های-باغچه

قصه کودکانه: نرگس و گل‌های باغچه || گل ها را نچینیم

عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانه‌شان برد. نرگس به همه‌جا نگاه می‌کرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمن‌های سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی می‌خندید؛

بخوانید
قصه-تصویری-کودکانه-مردی-که-در-نهایت-ترس-رو-پیدا-کرد

قصه تصویری کودکانه: مردی که در نهایت ترسُ پیدا کرد

روزی روزگاری پسر شجاع و بی‌باکی به اسم «ترایتون» زندگی می‌کرد. در سرزمین «استروگارت» مردم با شجاعت ناآشنا نبودند؛ اما ترس به هیچ عنوان در فهرست کلمات ترایتون وجود نداشت. بعضی‌ها می گفتند که اصلاً عاقلانه نیست و بعضی‌ها می‌گفتند بی احتیاطیه...

بخوانید
قورباغه-مرداب-سبز-قصه-صوتی

قصه صوتی کودکانه: قورباغه مرداب سبز

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، توی این دنیایی که هست هزار بود و نبود، یه جایی اون دوردورا، توی صحرای کبود، بود یه مرداب بزرگ، با آبی سبز و کثیف. توی اون مرداب سبز، یه دونه هم ماهی نبود. اما بچه های خوب، می دونید اون تو چی بود؟

بخوانید
قصه صوتی کودکانه: کرم شب‌تاب کوچولو 1

قصه صوتی کودکانه: کرم شب‌تاب کوچولو

روزی بود و روزگاری بود. چمنزار سبزی بود. چمنزاری پر از پرنده‌های سپید، پر از گل های سرخ؛ و پر از پروانه هایی که بالهاشون به قشنگی این چمنزار بود. توی این چمنزار، روی علف های سبز، زیر یک قارچ سپید، کرم شب‌تاب کوچولویی زندگی می کرد...

بخوانید
کتاب قصه کودکانه زیبای خفته و پری شرور ملفیسنت (8)

قصه کودکانه: زیبای خفته || نبرد با پری شرور

توی شهر قصه‌ها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سال‌به‌سال پیرتر می‌شدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آن‌ها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».

بخوانید
قصه کودکانه تارزان در قبیله گوریل‌ها 2

قصه کودکانه تارزان در قبیله گوریل‌ها

یک روز، در یک جنگل سبز و پردرخت، گوریلی به اسم کالا مشغول راه رفتن بود که ناگهان صدای گریۀ پسربچه‌ای از داخل یک کلبه توجه او را به خود جلب کرد. در همان موقع، سروکلۀ پلنگ درنده‌ای، در آن نزدیکی پیدا شد.

بخوانید
کتاب قصه کودکانه شاگرد جادوگر (13)

قصه کودکانه میکی موس: شاگرد جادوگر

در زمان‌های قدیم، جادوگری زندگی می‌کرد که همه‌چیز را دربارۀ جادو می‌دانست. جادوگر کلاه مخصوص و بسیار بلندی داشت. او هر وقت که کلاه را بر سرش می‌گذاشت، می‌توانست فکرهای جادویی کند و آن‌ها را به حقیقت درآورد.

بخوانید