Classic Layout

قصه-کودکانه-آقا-فیله-از-همه-قوی‌تره

قصه کودکانه آقا فیله از همه قوی‌تره || دوستانمان را شاد کنیم.

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در یک روز قشنگ بهاری، همۀ حیوانات جنگل جمع شده بودند و راجع به مسئله مهمی باهم حرف می‌زدند. اول‌ازهمه آقا خرسه رفت روی تخته‌سنگ بزرگ و گفت: «حیوانات عزیز، ما همه امروز اینجا جمع شده‌ایم تا راجع به مسئلۀ مهمی صحبت کنیم و آن این است که جنگل ما خیلی‌خیلی بزرگ است...

بخوانید
قصه-کودکانه-طاووس-مغرور

قصه کودکانه پیش از خواب: طاووس مغرور

در جنگلی بزرگ و سرسبز، طاووس قشنگی میان درختان بلند لانه داشت. طاووس هرروز از لانه‌اش بیرون می‌آمد، کنار دریاچۀ آرام و آبی می‌رفت، دمش را که پرهای رنگارنگ داشت، مثل چتری زیبا باز می‌کرد و در آب زلال دریاچه به خودش خیره می‌شد.

بخوانید
قصه-کودکانه-آرزوی-ماهی-کوچولو

قصه کودکانه: آرزوی ماهی کوچولو || گردش ماهی در جنگل

در یک دریاچۀ آبی و قشنگ، کنار جنگلی بزرگ و سبز، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می‌کرد. ماهی کوچولوی قصه ما با لاک‌پشت مهربانی دوست بود. خانۀ لاک‌پشت در جنگلِ کنار دریاچه بود و هرروز برای آب‌تنی به دریاچه می‌آمد،

بخوانید
قصه-کودکانه-دختری-که-بهار-را-به-خانه-آورد

قصه کودکانه: دختری که بهار را به خانه آورد || با یک گل هم بهار می‌آید.

تارا، دختر کوچولوی خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش زندگی می‌کند. خانۀ آن‌ها در طبقۀ سوم ساختمانی است. مدتی بود که تارا هرروز صبح پشت پنجرۀ خانه می‌رفت، دست‌هایش را زیر چانه می‌گذاشت و ساعت‌ها به بیرون خیره می‌شد.

بخوانید
قصه-کودکانه-یک-حیاط-بزرگ،-دو-تا-خانۀ-کوچولو

قصه کودکانه: یک حیاط بزرگ، دو تا خانۀ کوچولو || دیوارهای جدایی

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشه‌ای از این سرزمین زیبا دو تا قارچ بزرگ بود. خوب که نگاه می‌کردی می‌دیدی زیر آن دو تا قارچ، دو تا خانۀ تمیز و کوچولو درست کرده‌اند.

بخوانید
قصه-کودکانه-به-دنبال-بلندترین-نردبان-دنیا

قصه کودکانه: به دنبال بلندترین نردبان دنیا || نردبان اندیشه

در جنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می‌کرد. اسم این بچه میمون، «بازیگوش» بود. چون از موقع سر زدن آفتاب تا وقت غروب، می‌دوید و بازی می‌کرد، از تنۀ درختان بالا می‌رفت، روی شاخه‌ها تاب می‌خورد،

بخوانید
قصه-کودکانه-کره‌اسب-کوچولو

قصه کودکانه: کره‌اسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما می‌آید.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچ‌کس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کره‌اسب سفید کوچولویی زندگی می‌کرد. کره‌اسب کوچولو هرروز صبح از علف‌های تازۀ دشت می‌خورد و دورتادور آن می‌دوید و بازی می‌کرد.

بخوانید