Classic Layout

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-توک-کوچک

قصه کودکانه: توک کوچک، یک بچه درس‌خوان || هانس کریستین اندرسن

او را «توک کوچک» صدا می‌کردند؛ اما این اسم واقعی‌اش نبود. وقتی‌که تازه زبان باز کرده بود و نمی‌توانست درست حرف بزند، به خودش توک می‌گفت. البته منظورش از این کلمه، «چارلی» بود؛ یعنی نام واقعی او چارلی بود.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-شاهزاده-خانم-و-نخود

قصه کودکانه: شاهزاده خانم و نخود || هانس کریستین اندرسن

در زمان‌های بسیار قدیم شاهزاده‌ای بود که می‌خواست دختری خوب و نجیب از خانواده‌ای ثروتمند را به همسری خود انتخاب کند. برای یافتن چنین همسری به تمام سرزمین‌های دور و نزدیک سفر کرد.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گل-مینا

قصه کودکانه: گل مینا || عشق به طبیعت از نگاه هانس کریستن اندرسن

یکی بود یکی نبود. کنار جاده، خانه کوچک و قشنگی بود. روبه‌روی این خانه، باغچه‌ای پر از گل و سبزه قرار داشت که اطرافش را پرده سبزرنگی کشیده بودند. در گودالی که ازآنجا زیاد دور نبود، بوته مینای کوچکی روییده و غنچه کرده بود.

بخوانید
قصه کودکانه: لک‌لک‌ها ||هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: لک‌لک‌ها ||هانس کریستین اندرسن

روی بام آخرین خانه دهکده‌ای کوچک، لک‌لکی لانه داشت. تنه لک‌لک با چهار جوجه‌اش در لانه نشسته بود. جوجه‌ها سرهای کوچک و منقارهای سیاهشان را از لانه بیرون آورده بودند و اطراف را نگاه می‌کردند. رنگ منقارهایشان بعدها قرمز می‌شد.

بخوانید
قصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن 2

قصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن

روزی دانشمندی از یک کشور سردسیر به یکی از این نقاط گرم رفت. او فکر می‌کرد که در آنجا هم مثل کشور خودش، هر وقت که بخواهد، می‌تواند از خانه بیرون بیاید و در کوچه و خیابان قدم بزند؛ اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که نظرش درست نبوده است و ناچار شد مانند هر آدم عاقلی، روزها در خانه بماند و بیرون نیاید.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بندانگشتی

قصه کودکانه: بندانگشتی || هانس کریستین اندرسن

در زمان‌های قدیم زنی زندگی می‌کرد که بچه نداشت. او دلش می‌خواست هر طور شده بچه‌ای داشته باشد، اما نمی‌دانست چه‌کار کند. تا اینکه یک روز پیش زن جادوگری رفت و به او گفت: «خیلی دلم می‌خواهد بچه‌ای داشته باشم. بگو چه‌کار کنم که به آرزویم برسم.»

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-بلبل-امپراتور

قصه کودکانه: بلبل امپراتور || هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود، در زمان‌های قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی می‌کرد که قصر بسیار زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینی‌ای سفید، زیبا و گران‌بها و درعین‌حال آن‌قدر ظریف و شکننده که موقع لمس کردن آن باید خیلی احتیاط می‌کردند.

بخوانید
قصه کودکانه: فانوس پیر || هانس کریستین اندرسن 3

قصه کودکانه: فانوس پیر || هانس کریستین اندرسن

آیا تاکنون قصة فانوس پیر را شنیده‌اید؟ قصه چندان شیرینی نیست، حتی کمی هم غم‌انگیز است؛ ولی به یک‌بار شنیدنش می‌ارزد. یکی بود یکی نبود، فانوس پیر و کهن‌سالی بود که سالیان درازی با شرافتمندی و سربلندی خدمت کرده و حالا قرار بود که از کار معاف گردد و بازنشسته شود.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سرباز-سربی-دلیر

قصه کودکانه: سرباز سربی دلیر || هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. بیست‌وپنج سرباز سربی بودند که همه باهم برادر بودند. آن‌ها از یک قاشق قدیمی سربی ساخته شده بودند. همه آن‌ها کنار هم، چسبیده به هم و با حالت خبردار ایستاده بودند و سرشان را با غرور بالا گرفته بودند.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-حکایت-جهنم

قصه کودکانه: حکایت یک جهنمی واقعی || هانس کریستین اندرسن

تمام درخت‌های سیب در باغ شکوفه کرده بودند. آن‌ها خیلی زود، قبل از آنکه برگ‌هایشان سبز شود، شکوفه کرده بودند. در حیاط همه جوجه اردک‌ها بیرون آمده بودند، گربه هم بیرون آمده بود و نور خورشید را که روی پایش افتاده بود، می‌لیسید.

بخوانید