سالها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که با سکههای طلایش میتوانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با اینهمه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمیشد که حتی یک سکه خرج کند؛
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: درخت کاج ، خاطرات درخت کریسمس || هانس کریستین اندرسن
در اعماق جنگل، کاج کوچک و زیبایی قرار داشت. این درخت، جای خوبی روییده بود. نور خورشید به آن میرسید و فضای کافی برای رشد کردن داشت؛ اما کاج کوچولو دلش میخواست که بزرگتر و مهمتر از همه شود. او به نور خورشید و هوای تازه و به درختان بزرگی که در اطرافش بودند اهمیت نمیداد.
بخوانیدقصه کودکانه: دخترک چوپان و مجسمه های چینی || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. یک گنجه چوبی بود که گلهای زیبایی روی آن نقاشی کرده بودند. گنجه، دیدنی و عجیب بود، اما یک چیزش عجیبتر بود و آن نقش کلههای کوچک گوزن با شاخهای بلند بود. آنها را روی چوب تراشیده بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: خانواده خوشبخت ، دنیای کوچک حلزونها || هانس کریستین اندرسن
شاید بدانی که گل نیلوفر دور هر درخت، ستون و مجسمهای میپیچد و بالا میرود. اگر جای این گیاه، گرم و مرطوب باشد، خیلی زود رشد میکند و همه دیوارها و اشیایی را که سر راهش باشند با برگهای سبز خود میپوشاند.
بخوانیدقصه کودکانه: قوهای وحشی ، اوج ایثار و فداکاری || هانس کریستین اندرسن
در سرزمینی دوردست، که چلچلهها زمستان را در آن میگذراندند، شاهی زندگی میکرد که یازده پسر و یک دختر داشت. یازده شاهزاده هرروز با ستارهای بر سینه و شمشیری بر کمر به مدرسه میرفتند و با مدادهایی الماسنشان بر لوحهایی طلایی مینوشتند و هرچه را که میدیدند و میشنیدند، در خاطرشان حفظ میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: دختر کبریت فروش || هانس کریستین اندرسن
غروبِ آخرین شب سال بود. سال نو کمکم از راه میرسید. هوا خیلی سرد شده بود. برف میبارید و هوا رو به تاریکی میرفت. در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر با پاهای برهنه در کوچهها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون میآمد، یک جفت کفش پوشیده بود؛ کفشهایی که مادرش تا آخرین روز زندگی به پا داشت،
بخوانیدقصه کودکانه گاوچران ، ماجرای شاهزاده مغرور || هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت میکرد. این امیر ثروت زیادی نداشت؛ اما آنقدر داشت که بتواند ازدواج کند و خانوادهای تشکیل دهد. خوب البته در این فکر هم بود. دختران زیادی بودند که آرزو داشتند همسر او شوند. چون امیر، جوان زیبا و مهربانی بود؛
بخوانیدقصه کودکانه: یک قطره آب || داستانی علمی تخیلی از هانس کریستین اندرسن
حتماً میدانید که میکروسکوپ چیست. وسیله عجیبی که هر چیز را صدبار بزرگتر ازآنچه هست نشان میدهد. اگر با یکی از آنها به یک قطره آب حوض نگاه کنیم، هزاران موجود عجیبوغریب را در آب میبینیم. این جانوران آنقدر ریز هستند که بدون میکروسکوپ دیده نمیشوند؛
بخوانیدقصه کودکانه گندم سیاه ، عاقبت غرور || هانس کریستین اندرسن
اگر بعد از رگبار و رعدوبرق، از کنار مزرعه گندم سیاه بگذری، آن را کاملاً سیاه و خشکشده میبینی؛ انگار که در شعلههای آتش سوخته باشد. کشاورزان میگویند که این کار صاعقه است؛ اما این حادثه چه زمانی اتفاق افتاد؟ گندم سیاه کی سیاه شد؟
بخوانیدقصه کودکانه: فرمانروای ظالم || پرواز کیکاووس به روایت هانس کریستین اندرسن
یکی بود یکی نبود. فرمانروای ظالم و ستمگری بود که فقط به جنگ و خونریزی فکر میکرد. او کاری جز جنگ بلد نبود، حرفی بهجز جنگ نمیزد و تمام آرزویش این بود که صاحب و فرمانروای همه جهان بشود و کاری کند که مردم دنیا از شنیدن نامش به وحشت بیفتند.
بخوانید