مریم، دختر خوب و مهربانی است که با پدر و مادر و مادربزرگش در خانۀ کوچکی زندگی میکند. او هرروز با مادرش به خرید میرود، بعد به خانه برمیگردد و با اسباببازیهایش بازی میکند یا به قصههای قشنگی که مادربزرگ تعریف میکند، گوش میدهد.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه پیش از خواب: زرافه قدبلند
در جنگلی قشنگ که پر بود از درختهای مختلف و حیوانات گوناگون، زرافهای زندگی میکرد. حیوانات جنگل، همیشه زرافه را به خاطر گردن بلندش مسخره میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: مسابقه نقاشی
یکی بود یکی نبود. جنگلی بود سبز سبز. در این جنگل زیبا بچه میمون شیطان و بازیگوشی زندگی میکرد. بچه میمون قصۀ ما آنقدر نامرتب و شلوغ بود که مادرش همیشه از او دلخور و عصبانی میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: شجاعترین حیوان جنگل
حیوانات جنگل بزرگ، هرسال در یکی از روزهای بهار، دورهم جمع میشدند تا شجاعترین حیوان را از میان خود انتخاب کنند. آن روز هم که یکی از روزهای آفتابی و قشنگ بهاری بود، سروصدای حیوانات همهجا را پر کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟
پچپچ آرام جوانههای گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آنسوی چَپَر*، سرک میکشیدند و در گوش هم چیزی میگفتند. ساقههای لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: قهر خورشید خانم
یکی از روزهای قشنگ بهار که پرندگان روی شاخههای درختان نشسته بودند و آواز میخواندند و سنجابها از تنههای درختان بالا میرفتند و میمونها روی شاخهها تاب میخوردند، خورشید خانم از آسمان، به این مناظر نگاه میکرد و با دیدن زیبایی جنگل و شادی حیوانات با صدای بلند خندید؛
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: هدایای جادویی
روزی روزگاری دهقان فقیری به اسم ران همراه مادرش تو دهکده کوچکی زندگی میکرد. اونها پولشون ته کشید و دهقان تصمیم گرفت که برای کار به شهر بزرگتری بره. مادرش سه قرص نان برای ناهارش بهش داد...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه:نوازنده فلوت
روزی روزگاری در زمانهای دور، در قلمروی بسیار بزرگ، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که خیلی همدیگه رو دوست داشتند. اونها زندگی راحت و شادی توی قصرشون داشتند. اما یه روز پادشاه خسته شد و احساس بیقراری کرد...
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: نان طلایی
روزی روزگاری در دهکدهی کوچکی زنی به اسم ماریَن با تنها دخترش نارسیسا زندگی میکرد. ماریَن فوق العاده فروتن و مهربان بود. ولی نارسیسا دقیقاً برعکس مادرش بود.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: میلیونر خسیس
در زمانهای بسیار دور، تاجر ثروتمندی به اسم ریچارد توی دهکدهای زندگی میکرد. اون یه مزرعه داشت و گندم و سبزیجات میفروخت. کارش به قدری خوب بود که میلیونر شده بود. همه فکر میکردند زندگی مرفه و فوق العادهای داره؛ ولی ریچارد خسیس و ناخن خشک بود...
بخوانید