آنطرف جنگلهای پردرخت، بعد از رودخانههای پرآب، پای یک کوه بلند، دهکدهی کوچکی بود. توی این دهکده، رسم بود که پیرمردها و پیرزنهایی که نمیتوانستند کار بکنند را به جنگل میبردند و آنها را همانجا میگذاشتند و برمیگشتند.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه آموزنده: غذای پیرزن کوچولو / هنگام فقر و نداری هم می توان بخشنده بود
سالهای سال پیش، توی یک دهکدهی کوچولو، پیرزن کوچولویی تنهای تنها، توی یک خانهی کوچولو زندگی میکرد. یک روز که پیرزن کوچولو چیزی برای خوردن نداشت، از خانه بیرون رفت و یک گردوی کوچولو پیدا کرد؛ کجا؟ درست زیر یک درخت کوچولوی گردو؛
بخوانیدقصه کهن روسی چخماقی پهلوان / فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه #1
پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مهپاره داشتند. یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچهها، بروید پشت جنگلهای سیاه، زمین تازهای شخم بزنید و گندم بکارید.»
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: بانتو / تربیت فرزند بر اساس سعی و کوشش
روزی روزگاری، توی یکی از دهکدههای افریقا، پسری به اسم بانتو با پدر و مادر و برادر کوچکش زندگی میکرد. پدر بانتو شکارچی بود. بانتو دوست داشت با پدرش به شکار برود؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: کلوچه گردویی چه مزهای داشت؟ / پیشآمدهای دوران کودکی، درسهای بزرگی برای زندگی آینده هستند
یکی بود یکی نبود. کنار یک تپهی سبز، خانهی کوچکی بود. توی این خانه، دهقانی با همسرش زندگی میکرد. دهقان و همسرش دو پسر و یک دختر داشتند. اسم پسر کوچکشان یونس بود. آنها یک گوسفند چاق و پشمالو هم داشتند.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: سه خرس / قصه می تواند هدف آموزشی داشته باشد
توی یک جنگل بزرگ، زیر یک درخت سرسبز و پربرگ، یک خانهی کوچک بود. توی این خانه سه خرس زندگی میکردند؛ بابا خرسه، ننه خرسه و بچه خرسه.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: بخت بد / تصمیم عجولانه، پیامد بدی دارد
روزی روزگاری، در یک دهکدهی کوچک مردی به اسم پانوس زندگی میکرد. پانوس مرد خوب و مهربانی بود؛ اما یک عیب بزرگ داشت: همیشه عجله میکرد و میخواست هر کاری را زود تمام کند.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: گنجشک کوچولوی ترسو / ترس عامل شکست است
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود گنجشک کوچولویی بود که خیلی ترسو بود. یک روز گنجشک کوچولو یک تکه پنبه پیدا کرد. اینطرف را گشت و آنطرف را گشت تا یک جای خوب پیدا کند؛
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: روباه خوابآلوده / تنبلی و خوابآلودگی انسان را ناتوان میکند
یکی بود یکی نبود. توی یک بیشهی سبز، روباهی زندگی میکرد. این روباه خیلی لاغر بود. هرکس این روباه را میدید با خودش میگفت: «روباه حتماً چیزی برای خوردن پیدا نمیکند.»
بخوانیدالسلام علیک یا فاطمه الزهرا یا ام الحسن و الحسین
سلام بر فاطمه
بخوانید