یک روز، گوسفند کوچولویی از درِ خانهی اسب پیر عبور میکرد. او را دید که دارد تنهی درختی را میجود. با تعجب جلو رفت و از او پرسید: - «آقا اسبه، شما چطور درخت میخورید؟!»
بخوانیدClassic Layout
داستان کودکانه پیش از خواب: هدیه ی شیاوبو به خواهرش
روز تولد خواهر کوچولوی «شیاوبو» بود. مادر به او یک خرگوش سفید تپلو داد و از شیاوبو پرسید: «تو به خواهرت چه هدیهای میخواهی بدهی؟» شیاوبو گفت: «نمیدانم به او چه هدیه کنم.»
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: میخواهم خرخر کنم + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 56#
گلپیش و نازپیش گوشهی آشپزخونه خوابیده بودن. اونها دو تا بچهگربهی قشنگ و نازنازی بودند که اول توی کوچه زندگی میکردند. حالا تو خونه ی پریسا کوچولو.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: ماه من، ماه ما + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 55#
جونم براتون بگه که تو یه شب مهتابی، چوپان پیر بچههای دهکده رو دور آتیشی که روشن بود جمع کرد. ماه درخشانتر از همیشه توی آسمان میتابید. بچهها ماه رو تماشا میکردن.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: کفشهای بازرگان (کفشهای میرزا نوروز) / نه ولخرج باش، نه خسیس! میانه رو باش!
روزی، روزگاری بازرگانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که چیزی را ارزان بخرد و گران بفروشد. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمّام، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس؛
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: دو هندوانه و یک نردبان / نه ساده و زودباور باش، نه طمعکار
روزی، روزگاری، در ده دوری، مرد فقیری به نام حمیدبیک با همسرش زندگی میکرد. تنها چیزی که آنها داشتند گاوی بود که از همهی گاوهای ده بیشتر شیر میداد.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: ریحانه خاتون و پسرش / تفاوت بچه انسان و بچه حیوانات
گلی بود، گلدانی بود. باغی بود، باغبانی بود. مادری بود، پسری بود. اسم مادر، ریحانه خاتون بود. ریحانه خاتون، زن سادهدلی بود. پسر کوچولوی ریحانه خاتون تازه یک سالش شده بود.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: آسمان چه رنگ بود؟ / به نظرات دیگران احترام بگذارید
غروب بود. پاییز برگ درختها را زرد کرده بود. باد برگهای زرد را روی زمین ریخته بود. مزرعه پر از برگهای زرد بود. آن روز، از صبح زود، هوا ابری بود و نزدیک غروب رعد غرید. برق در آسمان دوید. بارانی تند بارید.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: دختر دهقان / چشم و هم چشمی کار خوبی نیست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. در دهکدهی کوچکی، دهقانی با همسرش زندگی میکردند. آنها یک مزرعهی کوچک، یک گاو و چند تا غاز داشتند. یک دختر کوچک هم داشتند که هر چه میدید، دلش میخواست؛ ابر را میدید، میخواست.
بخوانید2 قصه صوتی کودکانه: پرچین قدیمی + کبوترها و کلاغها + متن فارسی قصه / قصه گو: خاله مهناز 54#
جلوی مزرعهای کوچک یه پرچین چوبی بود. اون پرچین، قدیمی و کهنه شده بود. سالهای زیادی بود که اون تو اون مزرعه زندگی میکرد. اون روز هم، مثل هرروز، وقتی پرچین صدای بچهها رو شنید، چوبهاش شروع کرد به لرزیدن و گفت: «وای، باز اومدن.»
بخوانید