Classic Layout

قصه-کودکانه-آموزنده--پند‌های-پیرمرد

قصه کودکانه روستایی: پند‌های پیرمرد / در زندگی با بزرگترها مشورت کنیم

آن‌طرف جنگل‌های پردرخت، بعد از رودخانه‌های پرآب، پای یک کوه بلند، دهکده‌ی کوچکی بود. توی این دهکده، رسم بود که پیرمردها و پیرزن‌هایی که نمی‌توانستند کار بکنند را به جنگل می‌بردند و آن‌ها را همان‌جا می‌گذاشتند و برمی‌گشتند.

بخوانید
قصه کودکانه آموزنده: غذای پیرزن کوچولو / هنگام فقر و نداری هم می توان بخشنده بود 1

قصه کودکانه آموزنده: غذای پیرزن کوچولو / هنگام فقر و نداری هم می توان بخشنده بود

سال‌های سال پیش، توی یک دهکده‌ی کوچولو، پیرزن کوچولویی تنهای تنها، توی یک خانه‌ی کوچولو زندگی می‌کرد. یک روز که پیرزن کوچولو چیزی برای خوردن نداشت، از خانه بیرون رفت و یک گردوی کوچولو پیدا کرد؛ کجا؟ درست زیر یک درخت کوچولوی گردو؛

بخوانید
قصه-کهن-روسی-چخماقی-پهلوان

قصه کهن روسی چخماقی پهلوان / فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه #1

پیرزن و پیرمردی بودند که دو تا پسر جوان و یک دختر مه‌پاره داشتند. یک روز، پیرمرد به پسرهایش گفت: «بچه‌ها، بروید پشت جنگل‌های سیاه، زمین تازه‌ای شخم بزنید و گندم بکارید.»

بخوانید
قصه-کودکانه-روستایی-اموزنده-کلوچه-گردویی-چه-مزه‌ای-داشت؟

قصه کودکانه روستایی: کلوچه گردویی چه مزه‌ای داشت؟ / پیش‌آمدهای دوران کودکی، درس‌های بزرگی برای زندگی آینده هستند

یکی بود یکی نبود. کنار یک تپه‌ی سبز، خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه، دهقانی با همسرش زندگی می‌کرد. دهقان و همسرش دو پسر و یک دختر داشتند. اسم پسر کوچکشان یونس بود. آن‌ها یک گوسفند چاق و پشمالو هم داشتند.

بخوانید
قصه-کودکانه-آموزنده-روباه-خواب-آلوده

قصه کودکانه آموزنده: روباه خواب‌آلوده / تنبلی و خواب‌آلودگی انسان را ناتوان می‌کند

یکی بود یکی نبود. توی یک بیشه‌ی سبز، روباهی زندگی می‌کرد. این روباه خیلی لاغر بود. هرکس این روباه را می‌دید با خودش می‌گفت: «روباه حتماً چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کند.»

بخوانید