روزی روزگاری در دامنۀ کوه «فور اوِرست» دهکدهای به اسم ماکونو وجود داشت که کوتولههای قبیلهای باستانی اونجا زندگی میکردند. بر بالای کوه پیرمرد شادی به اسم هریس زندگی میکرد که صاحب یک مزرعۀ ارگانیک بود. هریس مرد بسیار سخت کوشی بود...
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: مهمان ری || سرگذشت حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام
در زمان امامت امام موسی کاظم علیهالسلام در شهر مدینه کودکی به دنیا آمد که نامش را عبدالعظیم گذاشتند. پدر عبدالعظیم، عبدالله، از نوادگان امام حسن مجتبی علیهالسلام بود.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: حکایت نان و حلوا || خودت را ارزان نفروش!
روزی بود و روزگاری. چهار پسربچه از شاگردان بازار با نامهای قلی، نقی، حسن و محسن زندگی میکردند. این چهار پسر همیشه بعدازاینکه کارهای روزانهشان تمام میشد برای خوردن نهار و خواندن نماز به مسجد محل میآمدند.
بخوانیدقصه کودکانه گل آفتابگردان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. اسمانی بود آبی آبی. زیر این آسمان آبی، در گوشهای باغچهای بود پر از گل؛ یک گل سرخ، دو تا گل بنفشه، یک گل آفتابگردان بزرگ و قشنگ و پیچک و سبزه و خلاصه، گل و گیاههای رنگووارنگ.
بخوانیدقصه کودکانه: موشی که میخواست پرواز کند
«موشی»، موشِ کوچولو و خاکستریرنگی است که در لانۀ قشنگی زیر یک درخت بلند چنار زندگی میکند. موشی هرروز مدتی را دنبال غذاهایی که دوست داشت میگشت؛ مثل گردوهای تازه و پنیرهای خوشمزه و خوراکیهای دیگر و بقیه روز را مینشست و به پرواز پرندگان در آسمان آبی خیره میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوراب فیل کوچولو کجاست؟
یکی بود یکی نبود، روزی از روزهای خوب و قشنگ بهاری که همه شاد و خندان بودند، فیل کوچولو گوشهای نشسته بود و های های گریه میکرد. چون یک لنگه از جورابش را گم کرده بود و هرچه میگشت نمیتوانست آن را پیدا کند.
بخوانیدقصه کودکانه پرستوی بداخلاق
در یکی از روزهای قشنگ بهار، پرستوی زیبایی به جنگلی بزرگ و سرسبز رسید. پرستو از دیدن درختان بلند و شاخههای سبز و شکوفههای رنگارنگ درختان و دریاچه آبی و آرامی که در جنگل بود خیلی خوشحال شد. آنقدر از این جنگل خوشش آمد که تصمیم گرفت همانجا بماند و برای خود لانهای بسازد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: پشمالو
یکی بود یکی نبود، بچه خرس تپل قهوهایرنگی بود که همه او را «پشمالو» صدا میکردند. پشمالو بچه خرس خیلی خوبی بود. ولی یک عیب بزرگ داشت و کار بدی میکرد. میدانید کار بد پشمالو چه بود؟
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: کلاغ مهربان
در جنگل قشنگ و سرسبزی، کلاغ مهربانی زندگی میکرد که قصههای زیادی بلد بود. هرروز، وقتی خورشید خانم از درخشیدن در آسمان خسته میشد و پایین و پایینتر میرفت، بچههای حیوانات و جوجههای کوچک و بازیگوش، اطراف درختی که لانۀ کلاغ روی آن بود جمع میشدند تا کلاغ مهربان از قصههای قشنگش برای آنها تعریف کند.
بخوانیدقصه کودکانه: چی شده کرم ابریشم!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، کرم ابریشم کوچولو و قشنگی بود که احساس میکرد مریض شده. خیلی بیحال و بیحوصله شده بود. هر وقت که دوستانش به دیدارش میآمدند تا باهم بازی کنند، کرم کوچولو میگفت: «نه من اصلاً حوصله بازی ندارم. دلم میخواهد بخوابم!»
بخوانید