Classic Layout

قصه-کودکانه-اَبرِ-کوچولو-بِبار!

قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!

یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی می‌کردند. آن‌ها آن‌قدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود می‌باریدند و مزارع آن‌ها را سیراب می‌کردند.

بخوانید
قصه-کودکانه-هلوی-خوشمزه

قصه کودکانه: هلوی خوشمزه

در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشک‌های زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمی‌گشت و همه‌جا را روشن می‌کرد، گنجشک‌ها با سروصدا از لانه‌هایشان بیرون می‌آمدند

بخوانید
قصه-تصویری-کودکانه-ماده-دیو-مهربان-

قصه تصویری کودکانه: ماده دیو مهربان

روز روزگاری در دهکده ای یک اسباب بازی ساز به نام هَندرز با همسر و پسرش زندگی می‌کرد. اون صبح زود از خواب بلند می شد، مقداری خاک رس جمع می کرد و صبح رو به طراحی و ساخت انواع و اقسام اسباب بازی ها می‌پرداخت: شیر، اسب، ارابه، شاه، فرشته ها و پرنسس.

بخوانید
قصه-تصویری-کودکانه-لباس-عروس-زیر-دریا

قصه تصویری کودکانه: لباس عروس زیر دریا

روز روزگاری در سرزمین یروبان، شوالیه ای به اسم مونه زندگی می کرد. اون بسیار جوان و شجاع و جذاب بود. ولی پادشاه طماع و بدجنس، کلود هرگز ازش قدردانی نمی کرد.مونه اسبی به اسم گودو داشت. گودو یه اسب معمولی نبود. اون از نعمت عقل برخرودار بود...

بخوانید