Classic Layout

قصه-کودکانه-آرزوی-ماهی-کوچولو

قصه کودکانه: آرزوی ماهی کوچولو || گردش ماهی در جنگل

در یک دریاچۀ آبی و قشنگ، کنار جنگلی بزرگ و سبز، ماهی کوچولوی قرمزی زندگی می‌کرد. ماهی کوچولوی قصه ما با لاک‌پشت مهربانی دوست بود. خانۀ لاک‌پشت در جنگلِ کنار دریاچه بود و هرروز برای آب‌تنی به دریاچه می‌آمد،

بخوانید
قصه-کودکانه-دختری-که-بهار-را-به-خانه-آورد

قصه کودکانه: دختری که بهار را به خانه آورد || با یک گل هم بهار می‌آید.

تارا، دختر کوچولوی خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش زندگی می‌کند. خانۀ آن‌ها در طبقۀ سوم ساختمانی است. مدتی بود که تارا هرروز صبح پشت پنجرۀ خانه می‌رفت، دست‌هایش را زیر چانه می‌گذاشت و ساعت‌ها به بیرون خیره می‌شد.

بخوانید
قصه-کودکانه-یک-حیاط-بزرگ،-دو-تا-خانۀ-کوچولو

قصه کودکانه: یک حیاط بزرگ، دو تا خانۀ کوچولو || دیوارهای جدایی

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، سرزمین سبز و قشنگی بود. در گوشه‌ای از این سرزمین زیبا دو تا قارچ بزرگ بود. خوب که نگاه می‌کردی می‌دیدی زیر آن دو تا قارچ، دو تا خانۀ تمیز و کوچولو درست کرده‌اند.

بخوانید
قصه-کودکانه-به-دنبال-بلندترین-نردبان-دنیا

قصه کودکانه: به دنبال بلندترین نردبان دنیا || نردبان اندیشه

در جنگلی بزرگ که پر از حیوانات مختلف بود بچه میمون شیطانی زندگی می‌کرد. اسم این بچه میمون، «بازیگوش» بود. چون از موقع سر زدن آفتاب تا وقت غروب، می‌دوید و بازی می‌کرد، از تنۀ درختان بالا می‌رفت، روی شاخه‌ها تاب می‌خورد،

بخوانید
قصه-کودکانه-کره‌اسب-کوچولو

قصه کودکانه: کره‌اسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما می‌آید.

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچ‌کس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کره‌اسب سفید کوچولویی زندگی می‌کرد. کره‌اسب کوچولو هرروز صبح از علف‌های تازۀ دشت می‌خورد و دورتادور آن می‌دوید و بازی می‌کرد.

بخوانید
قصه-کودکانه-نرگس-و-گل‌های-باغچه

قصه کودکانه: نرگس و گل‌های باغچه || گل ها را نچینیم

عصر یک روز قشنگ بهاری، مادرِ نرگس کوچولو او را با خودش به پارک کوچک نزدیک خانه‌شان برد. نرگس به همه‌جا نگاه می‌کرد و از دیدن درختان پر از شکوفه و چمن‌های سبز که پارک را از همیشه زیباتر کرده بودند، با خوشحالی می‌خندید؛

بخوانید
قصه-تصویری-کودکانه-مردی-که-در-نهایت-ترس-رو-پیدا-کرد

قصه تصویری کودکانه: مردی که در نهایت ترسُ پیدا کرد

روزی روزگاری پسر شجاع و بی‌باکی به اسم «ترایتون» زندگی می‌کرد. در سرزمین «استروگارت» مردم با شجاعت ناآشنا نبودند؛ اما ترس به هیچ عنوان در فهرست کلمات ترایتون وجود نداشت. بعضی‌ها می گفتند که اصلاً عاقلانه نیست و بعضی‌ها می‌گفتند بی احتیاطیه...

بخوانید
قورباغه-مرداب-سبز-قصه-صوتی

قصه صوتی کودکانه: قورباغه مرداب سبز

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، توی این دنیایی که هست هزار بود و نبود، یه جایی اون دوردورا، توی صحرای کبود، بود یه مرداب بزرگ، با آبی سبز و کثیف. توی اون مرداب سبز، یه دونه هم ماهی نبود. اما بچه های خوب، می دونید اون تو چی بود؟

بخوانید