Classic Layout

قصه-کودکانه-جوراب-فیل-کوچولو-کجاست؟

قصه کودکانه: جوراب فیل کوچولو کجاست؟

یکی بود یکی نبود، روزی از روزهای خوب و قشنگ بهاری که همه شاد و خندان بودند، فیل کوچولو گوشه‌ای نشسته بود و های های گریه می‌کرد. چون یک لنگه از جورابش را گم کرده بود و هرچه می‌گشت نمی‌توانست آن را پیدا کند.

بخوانید
قصه-کودکانه-پرستوی-بداخلاق

قصه کودکانه پرستوی بداخلاق

در یکی از روزهای قشنگ بهار، پرستوی زیبایی به جنگلی بزرگ و سرسبز رسید. پرستو از دیدن درختان بلند و شاخه‌های سبز و شکوفه‌های رنگارنگ درختان و دریاچه آبی و آرامی که در جنگل بود خیلی خوشحال شد. آن‌قدر از این جنگل خوشش آمد که تصمیم گرفت همان‌جا بماند و برای خود لانه‌ای بسازد.

بخوانید
قصه-کودکانه-کلاغ-مهربان

قصه کودکانه پیش از خواب: کلاغ مهربان

در جنگل قشنگ و سرسبزی، کلاغ مهربانی زندگی می‌کرد که قصه‌های زیادی بلد بود. هرروز، وقتی خورشید خانم از درخشیدن در آسمان خسته می‌شد و پایین و پایین‌تر می‌رفت، بچه‌های حیوانات و جوجه‌های کوچک و بازیگوش، اطراف درختی که لانۀ کلاغ روی آن بود جمع می‌شدند تا کلاغ مهربان از قصه‌های قشنگش برای آن‌ها تعریف کند.

بخوانید
قصه-کودکانه-چی-شده-کرم-ابریشم!

قصه کودکانه: چی شده کرم ابریشم!

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، کرم ابریشم کوچولو و قشنگی بود که احساس می‌کرد مریض شده. خیلی بی‌حال و بی‌حوصله شده بود. هر وقت که دوستانش به دیدارش می‌آمدند تا باهم بازی کنند، کرم کوچولو می‌گفت: «نه من اصلاً حوصله بازی ندارم. دلم می‌خواهد بخوابم!»

بخوانید
قصه-کودکانه-عروسک-نخودی

قصه کودکانه پیش از خواب: عروسک نخودی

مریم، دختر خوب و مهربانی است که با پدر و مادر و مادربزرگش در خانۀ کوچکی زندگی می‌کند. او هرروز با مادرش به خرید می‌رود، بعد به خانه برمی‌گردد و با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کند یا به قصه‌های قشنگی که مادربزرگ تعریف می‌کند، گوش می‌دهد.

بخوانید
قصه-کودکانه-شجاع‌ترین-حیوان-جنگل

قصه کودکانه: شجاع‌ترین حیوان جنگل

حیوانات جنگل بزرگ، هرسال در یکی از روزهای بهار، دورهم جمع می‌شدند تا شجاع‌ترین حیوان را از میان خود انتخاب کنند. آن روز هم که یکی از روزهای آفتابی و قشنگ بهاری بود، سروصدای حیوانات همه‌جا را پر کرده بود.

بخوانید
قصه-کودکانه-خوشه-گندم-چرا-غمگین-بود؟

قصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟

پچ‌پچ آرام جوانه‌های گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آن‌سوی چَپَر*، سرک می‌کشیدند و در گوش هم چیزی می‌گفتند. ساقه‌های لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد.

بخوانید