آفتاب که به جنگل تابید، برفها نرم شدند. خرگوش بازیگوش، از خواب زمستانی بیدار شد. زمستان تمام شده بود. بهار آمده بود. خرگوش بازیگوش از لانهاش بیرون آمد. گرمای خورشید را که حس کرد، با شادی فریاد زد: «دوباره بهار... دوباره بهار... من فکر میکردم، دیگر بهار برنمیگردد.»
بخوانیدClassic Layout
از قرآن برام بگو: آشنایی کودکان با قرآن
قرآن کتاب آسمانی ما مسلمانان است و خواندن آن بهترین عبادت است. قرآن ۱۱۴ سوره دارد که هر سوره با بسمالله الرحمن الرحیم شروع میشود؛
بخوانیدقصه کودکانه: آرزوهای موشی || برفبازی
یکی بود یکی نبود، مدتی بود که موشی در مدرسهی موشها درس میخواند. مدرسهی موشها لانهی بزرگی بود دیواربهدیوار لانهی استاد موشی. او موشهای زیادی را باسواد کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: عنکبوت کوچولوی پُرکار || برای جامعه سودمند باشیم
توی یک مزرعه بزرگ، بین حیوانات مختلفی که در هر گوشه زندگی میکردند عنکبوت کوچولویی هم لابهلای شاخههای یک درخت زندگی میکرد. عنکبوت کوچولو از صبح تا شب ساکت و بیسروصدا تار میتنید و تار میتنید.
بخوانیدقصه کودکانه یک خانۀ بزرگ اندازۀ یک جنگل || جشن تولد قورباغه
یکی بود یکی نبود. در برکهای کوچولو و قشنگ، قورباغۀ سبز مهربانی زندگی میکرد. خانۀ قورباغه کوچولو روی یک برگ بزرگ نیلوفر، درست وسط برکه بود. برای همین هم خیلی از حیوانات جنگل نمیتوانستند به خانۀ قورباغه کوچولو بروند و مهمانش بشوند.
بخوانیدقصه کودکانه: کی از همه مهمتر است؟ || گفتگوی عقربه های ساعت
ساعت دیواری قدیمی و بزرگی در خانۀ «علی کوچولو» بود که سالها بود کار میکرد و وقت را به همه نشان میداد. پدر و مادر علی و خواهر و برادر بزرگترش هرروز از روی این ساعت، زمان را میفهمیدند و به کارهایشان میرسیدند.
بخوانیدداستان زندگی حضرت عیسی علیهالسلام || پیشوایان راستین
این است آنچه برای مریم، دختر عِمران، روی داد. یک روز مریم مقدس از دهکده بیرون رفت تا خود را شستشو دهد. وی دور از مردم، در کنار رودخانهای برای خویش پردهای زد. همهجا آرام بود، جز آوای لغزش آبها که در جوی میلغزیدند، صدایی شنیده نمیشد.
بخوانیدکتاب شعر کودکانه: حسنی و نقشه
یه روز و روزگاری تو گرمای تابستون حسنی، خوشحال و خندون دوید از خونه بیرون حسنی دوید به اینطرف حسنی دوید به اون طرف همبازی شد با سبزهها با غنچه و گل و علف
بخوانیدکتاب شعر کودکانه: حسنی و گلباقالی
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، میان یک دشت قشنگ، پر از گلهای رنگارنگ، پر از پروانههای خالخالی، یک گوسالۀ کوچولو به اسم «گلباقالی» نشسته بود گریه میکرد. «گلباقالی» غمگین بود. چشمهای قشنگش از اشک سنگین بود. میدانید چرا گریه میکرد؟
بخوانیدقصه کودکانه علمی تخیلی: حسنی و آرزوهای بزرگ
گاهی اوقات که [حسنی] افسانههای قدیمی را میخواند خودش را در فضای آن دوران حس میکرد و آرزو داشت که روزی اتفاقی بیفتد که انسانها با خواندن افسانهها وارد زمان خاص آنها شوند و زندگی مردم گذشتههای دور را از نزدیک حس کنند و مدتی با آنها به سر ببرند. آیا چنین اتفاقی ممکن است؟
بخوانید