هرسال قبل از اینکه زمستان با برف و سرما از راه برسه، خرگوشها همگی دورهم جمع میشدند. میگین برای چی؟ برای اینکه با کمک هم آذوقه جمع کنند.
بخوانیدClassic Layout
قصه کهن روسی: انگشتر جادو / پایان خوش پسرک مهربان و خوش قلب 6#
در یکی از ممالک پهناور و وسیع، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پسری به اسم مارتنیکا داشتند. پیرمرد تمام عمر خودش را صرف شکار حیوانات و پرندگان کرده و از این راه قوت لایموت خانواده را تأمین میکرد.
بخوانیدقصه کهن روسی: شاه و مرد روستایی / برنده مسابقه قصه گویی 5#
در ایام قدیم، پادشاهی سلطنت میکرد که به شنیدن روایات و قصههای گوناگون علاقهی زیادی داشت. منتهی، خوشش نمیآمد که قصهها را تکرار کنند. درباریان هر چه قصه و افسانه میدانستند، برای پادشاه تعریف کردند و بالاخره اعتراف کردند که از این حیث چنتهشان خالی شده است.
بخوانیدقصه کهن روسی: نبرد پل چوبی / سه پهلوان روس به نامهای ایوان 4#
در یکی از کشورها، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که زندگیشان از هر حیث خیلی خوب بود، منتها بدبختی آنها این بود که بچه نداشتند. روزی، ملکه در خواب دید که در نزدیکی قصر، استخر بزرگی هست که ماهی دم طلائی قشنگی در آن زندگی میکند و اگر کسی این ماهی را بخورد، فرزندی به دنیا میآورد.
بخوانیدقصه کهن روسی: میوه های سحرآمیز / عاقبت شاهزاده خانم بی وفا #3
در یکی از ممالک پهناور، امیری زندگی میکرد که دختر بسیار زیبایی داشت. امیر و زنش دخترشان را خیلی دوست داشتند و مثل مردمک چشم از دختر زیبای خودشان مواظبت میکردند.
بخوانیدقصه کهن روسی: گربه و روباه / چرا تمام حیوانات از گربه میترسند #2
یک مرد دهاتی گربهی نر خیلی شیطانی داشت. این گربه آنقدر مرد دهاتی را اذیت کرده بود که مرد دهاتی نزدیک بود از دستش دق کند. روزی مرد دهاتی گربه را توی گونی انداخت و با خودش به جنگل برد و هم آنجا، ولش کرد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: خرس و روباه / مکر و حیلهگری عاقبت خوشی ندارد
روزی روزگاری، توی یک جنگل سرسبز، درخت بزرگی بود. زیر این درخت، خرسی خانه ساخته بود. خانهی خرس گرمونرم بود و کوزهاش همیشه پر از عسل.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: چه خانه زیبایی! / در زندگی نیت خیر و فکر سازنده داشته باش!
یک روز گرم تابستان، مگس کوچولو دنبال یک جای خنک میگشت تا کمی استراحت کند. کوزهای پیدا کرد که گوشهای افتاده بود. توی کوزه رفت و دراز کشید و با خودش گفت: «چه جای خنک خوبی!»
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: گربه و پیرزن / حد و اندازهی خودت را بشناس
یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، پیرزن مهربانی بود که توی یک خانهی کوچک زندگی میکرد. این پیرزن یک گربهی سفید پشمالو و یک ماهی سرخ کوچولو داشت. برای گربه، یک جای گرمونرم درست کرده بود و برای ماهی، یک تنگ بلوری قشنگ خریده بود.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: امیر کوچولو / هر کسی را بهر کاری ساختند
امیر کوچولو با پدر و مادرش توی یک ده کوچک زندگی میکردند. آنها زمینی داشتند که توی آن گندم و جو میکاشتند. پدر و مادر امیر کوچولو باید از صبح تا شب روی زمینشان کار میکردند؛
بخوانید