کالولو، خرگوش پیر خیلی غصه میخورد. برای اینکه پسرش حاضر نمیشد ازدواج کند. يك روز پسرش را صدا زد، پیش خودش نشاند و گفت: «پسر عزیزم، من خیلی غصه میخورم که چرا تا تو حالا ازدواج نکردهای؟»
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: کالولو خرگوشه و گربه وحشی || رفیق واقعی!
گربههای وحشی خیلی بزرگتر از گربههای اهلی هستند و در جنگلها زندگی میکنند. این گربهی وحشی که ما داستانش را میخواهیم بگوییم، نزديك يك دهکده زندگی میکرد. مردم دهکده خیلی مرغ و جوجه داشتند و گربهی وحشی مرتب آنها را میگرفت و میخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: کفتار، بزغاله، پلنگ و ذرت || حل معمای بامزه!
این داستان دربارهی کفتار است. کفتار چند روزی بود که چیزی نخورده بود و احتیاج به غذا داشت. او يك روز صبح از دهکدهاش بیرون آمد، قایقش را برداشت و از اینطرف رودخانه به آنطرف رفت. طرف دیگر رودخانه که رسید قایقش را در محلی مخفی کرد و خودش وارد دهکده شد.
بخوانیدقصه کودکانه: بازی غلتاندن تختهسنگ از تپه
روزی کالولو خرگوشه و شیر میان جنگل باهم بازی میکردند؛ این دفعهی اول آنها نبود. آنها اغلب باهم بازی میکردند. يك روز موقع بازی شیر باعث ناراحتی کالولو شد و او را اذیت کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: فندقی ریزه میزه || خوب غذا بخورید تا بزرگ بشید!
در خانهای کوچک و زیبا، پسر خوب و باادبی زندگی میکرد که قد یک فندق بود. برای همین هم همه او را «فندقی» صدا میکردند. فندقی از اینکه کوچولو بود و بزرگ نمیشد خیلی غصه میخورد و ناراحت بود.
بخوانیدقصه کودکانه: حلزونی که خانهاش را دوست نداشت
در جنگلی زیبا و سرسبز، میان حیوانات گوناگون و درختهای جورواجور، حلزون کوچولویی زندگی میکرد. هر شب، وقتی هوا تاریک میشد و همهی حیوانات به لانههای خودشان برمیگشتند، حلزون کوچولو هم به خانهی صدفی شکل و زیبایی که روی پشتش بود میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: بَندیِ آوازخوان || کرم کوچولوی خوش صدا
یکی بود یکی نبود. کرم سفید کوچولویی بود که همه او را «بَندی» صدا میکردند. چون تمام تنش بندبند بود. بندی کوچولو خیلی دوست داشت آواز بخواند. برای همین هم از صبح تا شب همینطور یکسره آواز میخواند؛ اما چه فایده! هیچکس صدای آواز بندی کوچولو را نمیشنید.
بخوانیدقصه کودکانه: ستارهی مهربان || تاریکی که ترس نداره!
حمید کوچولو پسر خوب و مهربانی است که با پدر و مادرش در خانهی کوچکی زندگی میکند. وقتی حمید کمی کوچکتر بود، یک اخلاق بد داشت؛ شبها از تاریکی میترسید و حاضر نبود تنهایی سر جای خودش بخوابد. دلش میخواست همیشه پدر و مادرش آنقدر کنارش بمانند
بخوانیدقصه کودکانه: کالولو خرگوشه، کفتار و کوزه روغن
كفتار و کالولو خرگوشه باهم دوست بودند و در يك دهکده زندگی میکردند؛ يك روز کالولو به کفتار گفت: «میدانی کفتار، ما غذاهایِ خوبِ روغندار نمیخوریم.»
بخوانیدقصه کودکانه: اسب آبی و آتش || در انتخاب دوست دقت کنیم!
در زمانهای قدیم بدن اسب آبی سرتاپا از مو پوشیده بود. کالولو خرگوشه و آقای اسب آبی باهم رفیق بودند و خوب است بدانید آنها هردو باهم دوست آتش هم بودند و آتش هم دوست آنها بود.
بخوانید