سلام. اسم من پری ناز است. من تنها فرزند پدر و مادرم هستم. پدرم معلم است و مادرم خانهدار. هر دو نفر به قول خودشان از صبح تا شب کار میکنند تا من راحت زندگی کنم؛ اما به نظر من کارشان فایدهای ندارد. هیچوقت نمیتوانند آنچه را که من میخواهم برایم بخرند.
بخوانیدClassic Layout
کتاب شعر کودکانه: پری دریایی و اژدهای هفتسر
یک پری دریایی با موهای حنایی با دو تا چشم آبی گونههای سرخابی تو شیشهای از بلور توی یک دنیای دور اسیر و افسرده بود تنها و پژمرده بود
بخوانیدقصه کودکانه: کی لباسها را روی زمین ریخته؟
یک روز قشنگ بهاری، خرگوش خانم یک سبد پر از لباسهای کثیف را در آب رودخانه شُست و آنها را جمع کرد و به خانه آورد. خرگوش خانم در حیاط خانهاش طناب خیلی بلندی از این درخت به آن درخت بسته بود و لباسهای تمیز و سفید را یکییکی روی آن پهن کرد.
بخوانیدشعر کودکانه: پری کوچولو و درخت آلو || با جانوران مهربان باشیم
پری خانمِ کوچولو زیر درخت آلو مواظبه پرندهها رو شاخهها نشینند میوههای رسیدهی درختشو نچینند اما پرندههای تیز و ناقلا برق و بلا مینشینند رو شاخهها.
بخوانیدقصه کودکانه: پری فروردین || به یاد چهارشنبه سوری های سادهی قدیم
در گوشهای از آسمان و از روی یک ستارهی درخشان، پریِ کوچکی به نام فروردین داشت به زمین خدا نگاه میکرد؛ اما چشمهایش پر از غم بود. چون زمین را سروصدا و دود و غبار زیادی فراگرفته بود. آن پری کوچک دلش میخواست به زمین بیاید، اما نمیتوانست! فقط زمین را نگاه میکرد و غصه میخورد.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: پری چه کسی را با خود برد؟ || همهی قصهها دوستداشتنیاند
هرکسی داشت راه خودش را میرفت. ولی پریِ زیبای جنگل نمیخواست تنها برود. بر سر راه ایستاد. فیلی خاکستری از دور میآمد.
بخوانیدقصه کودکانه پری بندانگشتی || تامبلینا دختری در پوست گردو
در روزگار قدیم زنی زندگی میکرد که هیچ فرزندی نداشت و تنها آرزویش این بود که دختری داشته باشد. روزها میگذشت و او روزبهروز بیشتر به دختر کوچولوی خود فکر میکرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت به نزد فالگیری برود. او فکر کرد که فالگیر میتواند به او کمک کند.
بخوانیدقصه کودکانه پهلوان پنبه و ماه پری || خاصیت قلب پاک
یکی بود یکی نبود. در شهری دور، پسری پنبهای با ننه پنبهاش زندگی میکرد که به او پهلوانپنبه میگفتند. پهلوانپنبه خوب و مهربان بود و دلش میخواست به همه کمک کند.
بخوانیدقصه کودکانه مذهبی: عُزیر پیامبر و الاغ او || انسان با مرگ از بین نمیرود.
حُضرت عُزیر که از پیامبران الهی بود، برای انجام مسافرتی الاغی خرید و برای دیدن برادرش بهسوی شهر انطاکیه (شهری در نزدیکی دریای مدیترانه و در جنوب کشور ترکیه) حرکت کرد. روزها درحرکت بود و هرچه به خانهی برادرش نزدیکتر میشد، بیشتر احساس شادمانی و خوشحالی میکرد؛
بخوانیدمجموعه شعر کودکانه: مامان پری یه نینی آورد، میخوای ببینی؟
مامان پری نینی ش رو امروز آورد به دنیا یه دختر کوچولو شکل مامان و بابا همه میگن که چشمهاش شبیه خاله جونه خال روی لُپِش هم شبیه خال اونه
بخوانید