در یکی از روزهای قشنگ بهاری، زیر آبهای رودخانهی زیبا و آرامی که از وسط جنگل میگذشت، رفتوآمدی بیشتر از همیشه به چشم میخورد. ماهیهای کوچولو با رنگهای قشنگشان، بهسرعت شنا میکردند و لاکپشتهای بزرگ، لاکهای سنگینشان را تندتر از هرروز به اینطرف و آنطرف میکشاندند.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: قصهی باغ ننه خاتون || شادی هایمان را قسمت کنیم.
دهی بود سرسبز و زیبا با خانههای کوچک و چوبی. در این ده قشنگ و سرسبز پیرزن مهربانی زندگی میکرد به نام «ننه خاتون». ننه خاتون خیلی مهربان و مهماننواز بود. او دلش میخواست همه به خانهاش بیایند و مهمانش بشوند؛ اما چه فایده! هیچکس به خانهی ننه خاتون نمیآمد.
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوشی که هویج دوست نداشت
«گوش دراز» خرگوش کوچولوی شیطان و قشنگی است که با پدر و مادرش در لانهی کوچکی میان مزرعهی سرسبزی زندگی میکند. گوش دراز تمام روز را میان علفهای بلند میدود و با دوستانش بازی میکند یا به دیدن همسایههایشان میرود و ساعتی را با آنها میگذراند.
بخوانیدقصه کودکانه: دُرنا کوچولو گریه نکن! || از بزرگترها سوال کن!
کنار دریاچهای قشنگ و آبی، پرندههای زیادی زندگی میکردند. در میان این پرندهها مرغ دریایی کوچولویی بود به اسم «دُرنا». دُرنا کوچولو آنقدر دریاچه را دوست داشت که ساعتها مینشست به آن نگاه میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: لاکپشتی که لاکش را دوست نداشت
«لاکی» لاکپشت کوچولویی است که در جنگل سرسبز و قشنگی زندگی میکند. او در تمام طول روز، در جنگل قدم میزند، از علفهای تازه و خوشمزه میخورد، گلهای رنگارنگ را بو میکند، از آب خنک چشمه مینوشد و هر وقت خسته میشود، سرش را توی لاک محکمش میبَرد و میخوابد.
بخوانیدقصه کودکانه: شادی کوچولو || به حیوانات کمک کنیم
دخترِ کوچولو و مهربانی بود به اسم شادی که خیلی دلش میخواست به همه کمک کند. یک روز مامان شادی برایش قصهای خواند. قصهی دختر کوچولویی که به یک پرنده که بالش زخمی شده بود کمک میکند و از او مراقبت میکند تا اینکه پرنده حالش خوب میشود و دوباره میتواند پرواز کند.
بخوانیدقصه کودکانه: دهکدهای که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند
يك روز گربهی وحشی به دیدن کالولو خرگوشه رفت و به او گفت: «نزديك لانهی من يك دهکده وجود دارد که مردم آن هیچوقت باهم دعوا نمیکنند.» کالولو گفت: «نه خير؛ هیچ دهکدهای وجود ندارد که مردم آن باهم دعوا نکنند.»
بخوانیدقصه کودکانه پرنسس زیبا || یک قصه عاشقانه فانتزی
روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشمهای درخشان و موهای سیاه بلندی داشت. پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش میرسید.
بخوانیدقصه کودکانه گهوارهی لالهها || پاداش خوبی و مهربانی
زمانی پیرزنی بود که در کلبهای تنها زندگی میکرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گلهای سرخ، ميخك، سبزیهای خوردنی و کاهو میکاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گلهای لالهای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی میبخشیدند و او هم حسابی از آنها پذیرائی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوان سادهلوح || آدم عاقل مشورت می کند
روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکدهای زندگی میکرد. او جوانی قویهیکل و خوشقلب بود. ولی در سادهلوحی نظیر نداشت. بهزحمت میتوانست مرغهای مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج میکرد بقیه را نمیتوانست بشمارد.
بخوانید