Classic Layout

قصه صوتی کودکانه: بزرگترین پرنده || مریم نشیبا 1

قصه صوتی کودکانه: بزرگترین پرنده || مریم نشیبا

کلاغ می خواست خودش معلم شود. اردک هم دوست داشت خودش معلم بشود. آنها از طوطی دانا پرسیدند تا ببینند کدام پرنده از همه بزرگ تر است. فردای آن روز همه دور هم جمع شدند تا بدانند بزرگ ترین پرنده ی روی زمین چه کسی است ...

بخوانید
لنگه-کفش-قصه-صوتی-کودکانه-کاور

قصه صوتی کودکانه: لنگه کفش || مریم نشیبا

هوا گرم بود و خرس کوچولو رفته بود توی آب شنا کند. خرسی یک لنگه کفش پیدا کرد و آن را برداشت و از آب بیرون آورد. او لنگه کفش را به جغد دانا نشان داد و پرسید: این چیه؟ جغد دانا گفت: این یک لنگه کفش است. آدم ها آن را به پا می کنند و راه می روند ...

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-دختر-آب-قطره-شبنم-کاور

قصه صوتی کودکانه: دختر آب ، قطره شبنم || با صدای مریم نشیبا

قطره‌ی شبنم از روی برگ سر خورد و پرتاب شد روی زمین. وقتی قطره‌ی آب به زمین برخورد کرد یک دختر کوچولوی ظریف و لاغر از روی زمین بلند شد. او دختر آب بود. دختر آب بلند شد و به راه افتاد ...

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-رنگ-و-وارنگ-کاور

قصه صوتی کودکانه: آفتاب‌پرست رنگ‌ووارنگ و آدمک پنبه ای || با صدای مریم نشیبا

دهقانی توی گاری‌اش پر از پنبه بود ولی یک‌دفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبه‌ای دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.

بخوانید
قصه-کودکانه-کرم-کوچولوی-شجاع

قصه کودکانه: کرم کوچولوی شجاع || برای موفقیت، تلاش کن!

یک روز قشنگ بهاری که جنگل، سرسبزتر و دریاچه، آبی‌تر و گل‌ها، زیباتر از همیشه بودند، پرندگان زیادی روی شاخه‌های بلند جنگل نشسته بودند و آواز می‌خواندند و حرف می‌زدند و می‌خندیدند. هرکدام از آن‌ها درباره‌ی این‌که جنگل، از بالا موقع پرواز کردن چقدر زیباست حرف می‌زدند.

بخوانید
قصه-کودکانه-پستچی-شهر-مهربانی

قصه کودکانه: پستچی شهر مهربانی || نامه ای به یک نامه رسان

زیر آسمان آبی قصه‌ها، شهر کوچکی بود، قشنگِ قشنگ و پر از خانه‌های رنگارنگ. توی این خانه‌ها مردمانی زندگی می‌کردند خوب و مهربان. یکی از این مردمانِ خیلی خوب آقای پستچی بود که همه او را خیلی‌خیلی دوست داشتند.

بخوانید
قصه-کودکانه-کی-در-زمستان-خواب-بود؟

قصه کودکانه: کی در زمستان خواب بود؟ || خواب زمستانی خاله خرسه

در یک روز قشنگ بهاری، قطره‌ی شبنمی از روی برگ گل سرخ افتاد روی دماغ پروانه خانم و او را از خواب بیدار کرد. پروانه خانم چشمان قشنگش را که باز کرد دید ای‌وای خدا جان، بهار شده! خوشحال و خندان بال‌های رنگارنگش را تکان داد و رفت به خانه‌ی خاله‌خرسه و تق و تق و تق در زده. ولی هیچ‌کس در را باز نکرد.

بخوانید
قصه-کودکانه-پریان-تمام-چیزهای-بد-روزی-به-آخر-می‌رسند

قصه کودکانه: تمام چیزهای بد روزی به آخر می‌رسند

يك روز كالولو خرگوشه مقداری اسباب و اثاثیه مثل تبر، پارچه و خیلی چیزهای دیگر برداشت تا به دهات دیگر برود و بفروشد و در ضمن، پسرش را هم با خودش برد که در حمل اثاثیه و اسباب به او کمک کند. آن‌ها اول به دهکده‌ی کفتار رسیدند.

بخوانید