Classic Layout

بره بازگوش قصه-کودکانه-برفی

قصه کودکانه: برفی ، بره‌ی بازیگوش || به حرف بزرگ‌ترها گوش کنیم!

در دهی قشنگ و زیبا چوپان مهربانی زندگی می‌کرد که همه به او «بابا رحمان» می‌گفتند. بابا رحمان یک عالمه گوسفند چاق و تپل داشت که هرروز آن‌ها را برای خوردن علف‌های تازه به اطراف ده می‌برد.

بخوانید
قصه-کودکانه-اتوبوس-قرمز

قصه کودکانه: اتوبوس قرمز || به دوستانمان سر بزنیم و حالشان را بپرسیم.

در شهر قشنگ و آبی قصه‌ها، آدم‌های خوب و مهربان زیادی زندگی می‌کردند. آدم‌های خوبی که از صبح تا شب کار می‌کردند، زحمت می‌کشیدند و به همدیگر کمک می‌کردند. توی این شهر قشنگ، اتوبوس قرمزی بود که از همه بیشتر کار می‌کرد.

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-چوب-جادویی-کاور

قصه صوتی کودکانه: چوب جادویی || مریم نشیبا

خرگوش و جوجه تیغی داشتند در راهی می رفتند که یک چوب به پای خرگوش برخورد کرد. ولی جوجه تیغی چوب را برداشت و گفت: این چوب جادویی است. آنها رفتند تا به یک مرداب رسیدند. خرگوش توی مرداب افتاد و داشت غرق می شد. ولی جوجه تیغی چوب اش را جلوی خرگوش گرفت تا او را نجات دهد ...

بخوانید
قصه-کودکانه-بادبادکِ-دوستان

قصه کودکانه: بادبادکِ دوستان || دوست باشیم و همکاری کنیم!

در جنگلی سبز و زیبا که حیوانات زیادی در آن زندگی می‌کردند، میمون کوچولوی بازیگوشی بود که همیشه سربه‌سر دیگران می‌گذاشت و خیلی‌خیلی شیطان بود. یک روز همه‌ی بچه حیوانات جنگل تصمیم گرفتند که باهم کمک کنند و قشنگ‌ترین و زیباترین بادبادک دنیا را درست کنند.

بخوانید
قصه-کودکانه-خرسی-که-خیلی-عسل-دوست-داشت

قصه کودکانه: خرسی که خیلی عسل دوست داشت || شکمو نباشیم!

روزی روزگاری، خرس کوچولویی با پدر و مادرش در جنگل بزرگی زندگی می‌کرد. خرس کوچولو مهربان و باادب بود و همه‌ی حیوانات جنگل دوستش داشتند. او روزها با دوستانش بازی می‌کرد، از تنه‌ی درخت‌ها بالا می‌رفت، لای علف‌های بلند و سبز پنهان می‌شد و به پدر و مادرش هم کمک می‌کرد؛

بخوانید
قصه-کودکانه-سروصدای-آقا-کلاغه

قصه کودکانه: سروصدای آقا کلاغه || بیکاری و بطالت خیلی بده!

یکی بود، یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری آقا دارکوب از لانه‌اش بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: «آقا کلاغه! من دیگر از دست تو خسته شدم. چرا این‌قدر بیخودی قارقار می‌کنی، مگر هیچ کاری نداری که انجام بدهی؟»

بخوانید