Classic Layout

کتاب قصه کودکانه خیالی جزیره دیجیمون ها (11)

قصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمی‌خوریم

فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچه‌ها را با خود به آسمان برد. آن‌ها یکهو سر از دنیای دیجیمون‌ها درآوردند. در این جزیره‌ی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.

بخوانید
کتاب قصه مصور کودکانه آدم‌برفی و قلب اسرارآمیز (9)

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست

برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برف‌ها زانو زده بود و برف‌ها را جمع می‌کرد تا کار ساختن آدم‌برفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصه‌ی بزرگ. او دلش برای خانم‌باجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.

بخوانید
قصه-شب-کودک-گنجشک‌ها-و-درخت-سیب

قصه کودکانه: گنجشک‌ها و درخت سیب | به خودمان ننازیم!

توی یک باغ قشنگ که پر از درخت‌های میوه بود، پرنده‌های جورواجوری زندگی می‌کردند. صبح که خورشید می‌آمد و همه‌جا را روشن می‌کرد، صدای قارقار و جیک‌جیک و آواز پرنده توی باغ بود تا شب می‌شد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-کلاغ-و-کبوتر

قصه کودکانه: کلاغ و کبوتر || دوستان خوب با همدیگه قهر نمی کنند!

کبوتر و کلاغی همسایه بودند. آن‌ها سال‌ها بود که همدیگر را می‌شناختند. آشیانه‌ی کلاغ بالای یک درخت کاج بود. لانه‌ی کبوتر هم روی یک بام، زیر یک تاق کوچک. هر چه بگویم که این کبوتر و کلاغ چه قدر همدیگر را دوست داشتند، بازهم کم گفته‌ام.

بخوانید
قصه-شب-کودک-گل-قالی-و-گل-خالی

قصه کودکانه: گل قالی و گل خالی | باهم دوست باشیم تا تنها نباشیم!

توی یک خانه‌ی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن می‌گویند گل قالی. گل قالی از وقتی‌که یادش می‌آمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود.

بخوانید
قصه-شب-کودک-روباه-و-پلنگ-جوان

قصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهم‌تر از زور و قدرت است!

روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز می‌خواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چه‌کار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمی‌توانی به شکار بروی!»

بخوانید
قصه-شب-کودک-گربه-و-کلاغ-و-جوجه

قصه کودکانه: گربه و کلاغ و جوجه | برای غذای بیشتر حرص نزنیم!

روزی از روزها روی بام یک خانه گربه‌ای برای خودش می‌رفت. در این وقت از توی حیاط صدای جیک‌جیک جوجه مرغی را شنید. گربه با خودش گفت: «به‌به! چه غذای خوبی! همین‌الان باید جوجه را بگیرم.»

بخوانید
رمان علمی تخیلی بیست هزار فرسنگ زیر دریا ژول ورن ایپابفا (9)

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان

سال ۱۸۶۶ به خاطر وقوع حادثه عجیب و غیرقابل توضیح و توجیهی سال مشخصی است؛ زیرا در این سال ساکنآن‌سواحل دریاها و کلیه کسانی که با امر دریانوردی سروکار داشتند با شنیدن اخبار و شایعات مربوط به ظهور هیولای ناشناخته‌ای دچار حیرت و هراس بی‌مانندی شده بودند.

بخوانید
قصه-شب-کودک-گوسفند-سفید-و-بز-سیاه

قصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!

روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا می‌کردند. اگر هم کاری بد و خراب می‌شد، بز سیاه می‌گفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»

بخوانید