Classic Layout

قصه-شب-کودک-پارو-و-جارو-و-برف-اول-زمستان

قصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!

روزی از روزها که فصل پاییز کم‌کم داشت تمام می‌شد، یک پارو به حیاط خانه‌ای رفت. پارو گوشه‌ی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشه‌ی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»

بخوانید
قصه-شب-کودک-فرش-و-جارو-کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب: فرش و جارو کوچولو || تنبلی کار بدیه!

روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانه‌ی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمی‌توانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»

بخوانید
داستان کودکانه به یاد پدرم- خاطرات فرزند شهید (14)

داستان: به یاد پدرم | حس نبودن پدر از دریچه نگاه یک فرزند شهید

زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفه‌های درختان، مژده‌ی زندگی دوباره را می‌دادند. سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار می‌داد. در آن سال‌ها ما، در قرچک ورامین زندگی می‌کردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.

بخوانید
داستان زندگی حضرت علی علیه السلام (16)

داستان زندگی حضرت علی علیه‌السلام | از ولادت تا شهادت

در چشمان فاطمه - دختر اسد - اشک نشسته بود. آرام و سنگین قدم برمی‌داشت. زیر لب با خدای خود حرف می‌زد: «خدایا من به تو و پیامبرانت، به ابراهیم خلیل که خانه‌ی کعبه را به دستور تو ساخت، ایمان دارم. خدایا! از تو می‌خواهم تولد کودکم را برای من آسان گردانی!»

بخوانید
کی-از-همه-مهربون-تره؟-قصه-صوتی-مریم-نشیبا-کاور

قصه صوتی کودکانه: کی از همه مهربون تره | با صدای: مریم نشیبا

گنجشک خانوم روی تخم‌هایش نشسته بود و منتظر بود تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند. یک روز یک گنجشک تپل سر از تخم بیرون آورد. گنجشکک می‌خواست تنها به جنگل برود و بازی کند؛ اما مادرش قبول نکرد ...

بخوانید
ماجرای خانواده‌ی رابینسون دکتر ارنست یوهانس ویس کتابهای طلایی (18)

ماجرای خانواده‌ رابینسون: خانواده‌ دکتر ارنست در جزیره ناشناخته | جلد 53 کتابهای طلایی

... بعد کشتی ما به صخره‌ای خورد. شدت برخورد کشتی با صخره طوری بود که انگار کشتی می‌خواست تکه‌تکه شود. آب به داخل کشتی هجوم آورد. وقتی‌که کشتی به صخره خورد من با زن و پسرهایم در اتاقمان بودم. صدا مثل خنجری در بدن من فرورفت. فریاد زدم: «نابود شدیم!»

بخوانید
قصه-شب-کودک-پسرک-و-عکس-کوچولو

قصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!

روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکس‌هایش را پیدا نکرد. او پیش‌ازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود. عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمی‌دانست کجاست...

بخوانید
قصه-شب-کودک-آب‌نبات-سفید-و-مگس‌ها

قصه کودکانه: آب‌نبات سفید و مگس‌ها || حجاب داشتن به نفع خودته!

روزی از روزها توی یک ظرف شیرینی‌خوری، آب‌نبات‌ها باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. آب‌نبات زرد گفت: «همه، آب‌نبات زرد دوست دارند.» آب‌نبات قرمز گفت: «نه، بچه‌ها آب‌نبات قرمز دوست دارند.» آب‌نبات سفید گفت: «من که می‌گویم بچه‌ها آب‌نبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمی‌کنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»

بخوانید
قصه-شب-کودک-مورچه‌ها-و-دانه‌ی-گندم

قصه کودکانه: مورچه‌ها و دانه‌ی گندم | تنبلی خیلی زشته!

در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانه‌شان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانه‌ای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچه‌ها راه افتادند. یکی از آن‌ها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چه‌کاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمی‌شود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»

بخوانید