Classic Layout

جز زیبایی ندیدم زندگینامه حضرت زینب سلام الله علیها (2)

جز زیبایی ندیدم: زندگینامه حضرت زینب (س) | روایتی زیبا از مدینه تا دمشق

دیده بیابان می‌دید. نیزه‌های خورشید بر زمین می‌تابید. گل آفتاب در آسمان می‌درخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایه‌ای، نه جنبشی و نه جنبنده‌ای...

بخوانید
قصه-شب-کودک-کلاغ-و-مرغ-خاله-مهربان

قصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!

روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانه‌ی خاله مهربان بود. همان خاله‌ی مهربانی که پیش‌ازاین قصه‌اش را برایت گفته‌ام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانه‌ی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.

بخوانید
آشنایی با ورزش کوهنوردی سنگ‌نورد کوچولو، کوهنورد قهرمان (3)

سنگ‌نورد کوچولو، کوهنورد قهرمان | آشنایی کودکان و نوجوانان با ورزش کوهنوردی

من کوهنورد متولد شده‌ام. زیرا که پدر و مادرم هر دو کوه‌نوردند. از کودکی همراه آنان، با کوه و کمر آشنا گشته‌ام. هر بار که به کوه می‌روم با نادیده‌هایی چون این پل سنگی، سرچشمه‌های اصلی آب‌های شیرین، یخچال‌ها، برف و دیگر نادیده‌ها آشنا می‌گردم...

بخوانید
زینب دختر علی (ع)، زن انقلابی اهل‌بیت || زندگینامه کوتاه حضرت زینب سلام الله علیها 1

زینب دختر علی (ع)، زن انقلابی اهل‌بیت || زندگینامه کوتاه حضرت زینب سلام الله علیها

زینب (ع) دختر علی بن ابیطالب امیر مؤمنان (ع)، مادرش فاطمه‌ی زهرا (ع) دختر پیامبر خدا (ص) و برادران او امام حسن (ع)، امام حسین (ع)، محمد بن الحنفیه و قمر بنی‌هاشم (حضرت عباس) (ع) می‌باشند.

بخوانید
داستان فلسفی سه فضانورد نوشته اومبرتو اکو (2)

قصه کودکانه آموزنده: سه فضانورد / نوشته: اومبرتو اکو | به تفاوت های یکدیگر احترام بگذاریم!

یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری، کره‌ای بود به نام زمین و روزی روزگاری کره‌ی دیگری بود به نام مریخ. این دو کره خیلی از هم دور بودند و دوروبر آن‌ها هم پر از ستاره بود و میلیون‌ها کهکشان.

بخوانید
داستان کودکانه و آموزنده: پدرام کوچولو و ملکه ابرها | آب را هدر ندهیم! 2

داستان کودکانه و آموزنده: پدرام کوچولو و ملکه ابرها | آب را هدر ندهیم!

پدرام کوچولو شیر آب را باز گذاشته بود و همین‌طور که داشت مسواک می‌زد، با دهان پر از کف به مادرش گفت: «مامان، توپمو بردار! می‌خوام امروز حسابی بازی کنم!» صدای مادرش آمد: «پس بیا بریم، بچه جون! پدر و خواهرت توی ماشین منتظر ما هستن!»

بخوانید
قصه-شب-کودک-دیگ-در-آشپزخانه

قصه کودکانه: دیگ در آشپزخانه | بچه ها، خوش اخلاق باشید!

روزی از روزها توی یک آشپزخانه ظرف‌ها و قاشق‌ها و چنگال‌ها داشتند باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. در این وقت یک دیگ -یعنی قابلمه‌ی خیلی بزرگ - به آشپزخانه آمد. ظرف‌های آشپزخانه از دیدن دیگ تعجب کردند. برای اینکه بیشتر آن‌ها تا آن‌وقت دیگ ندیده بودند.

بخوانید
قصه-شب-کودک--گل-آفتاب‌گردان-و-پروانه

قصه کودکانه آموزنده: گل آفتاب‌گردان و پروانه | با هرکسی دوست نشو!

روزی روزگاری در یک باغ قشنگ که پر از گل‌های رنگ‌ووارنگ بود، گل آفتابگردانی هم زندگی می‌کرد. این گل آفتابگردان یک دوست خوب و مهربان داشت. دوست او کی بود؟ یک پروانه‌ی قشنگ که بال‌های رنگ‌ووارنگ و قشنگی هم داشت.

بخوانید
قصه-شب-کودک-آواز-کلاغ‌ها-و-گنجشک‌ها

قصه کودکانه: آواز کلاغ‌ها و گنجشک‌ها || همسایه ها را اذیت نکنید!

روزی روزگاری در باغی پرنده‌های جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرنده‌ها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانواده‌ی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغ‌ها در آن باغ، خواب و خوراک از پرنده‌ها گرفته شد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-بازی-بزغاله-و-بره

قصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!

روزی روزگاری گله‌ای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و بره‌ای خیلی باهم دوست بودند. آن‌ها تا به صحرا رسیدند بی‌آنکه به دیگران بگویند که می‌خواهند چه‌کار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.

بخوانید