Classic Layout

قصه-شب-کودک-گل-قالی-و-گل-خالی

قصه کودکانه: گل قالی و گل خالی | باهم دوست باشیم تا تنها نباشیم!

توی یک خانه‌ی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن می‌گویند گل قالی. گل قالی از وقتی‌که یادش می‌آمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود.

بخوانید
قصه-شب-کودک-روباه-و-پلنگ-جوان

قصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهم‌تر از زور و قدرت است!

روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز می‌خواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چه‌کار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمی‌توانی به شکار بروی!»

بخوانید
قصه-شب-کودک-گربه-و-کلاغ-و-جوجه

قصه کودکانه: گربه و کلاغ و جوجه | برای غذای بیشتر حرص نزنیم!

روزی از روزها روی بام یک خانه گربه‌ای برای خودش می‌رفت. در این وقت از توی حیاط صدای جیک‌جیک جوجه مرغی را شنید. گربه با خودش گفت: «به‌به! چه غذای خوبی! همین‌الان باید جوجه را بگیرم.»

بخوانید
رمان علمی تخیلی بیست هزار فرسنگ زیر دریا ژول ورن ایپابفا (9)

بیست هزار فرسنگ زیر دریا / نوشته: ژول ورن | یک داستان علمی تخیلی برای کودکان و نوجوانان

سال ۱۸۶۶ به خاطر وقوع حادثه عجیب و غیرقابل توضیح و توجیهی سال مشخصی است؛ زیرا در این سال ساکنآن‌سواحل دریاها و کلیه کسانی که با امر دریانوردی سروکار داشتند با شنیدن اخبار و شایعات مربوط به ظهور هیولای ناشناخته‌ای دچار حیرت و هراس بی‌مانندی شده بودند.

بخوانید
قصه-شب-کودک-گوسفند-سفید-و-بز-سیاه

قصه کودکانه: گوسفند سفید و بز سیاه | لجبازی کار خوبی نیست!

روزی روزگاری در میان گوسفندان یک روستا، بز و گوسفندی بودند. بز سیاه بود و گوسفند سفید بود. بز سیاه و گوسفند سفید همیشه باهم دعوا می‌کردند. اگر هم کاری بد و خراب می‌شد، بز سیاه می‌گفت: «تقصیر گوسفند سفید است.»

بخوانید
قصه-شب-کودک-گنجشک-و-درخت-توت

قصه کودکانه: گنجشک و درخت توت | دیگران را در انتظار نگذاریم!

روزی روزگاری، باغی بود پر از درخت‌های کوچک و بزرگ با میوه‌های جورواجور. میان درخت‌ها درختی بود به نام درخت توت. هرسال آخرهای فصل بهار درخت توت پر از میوه می‌شد. این بود که پرنده‌ها هم می‌آمدند و از میوه‌های درخت توت که شیرین و آبدار بود می‌خوردند.

بخوانید
قصه های قرآن داستان حضرت یحیی و زکریا (17)

داستان زندگی پیامبران: حضرت یحیی و زکریا سلام الله علیهما

مریم، دختر عمران بود. مادر مریم نذر کرده بود که فرزندش را در عبادتگاه گذارد، تا پیوسته، در آنجا باشد، خدا را عبادت و خلق را خدمت کند. در آن روزگار، عبادتگاه، تنها محل گردآمدن مردم، و جای عبادت و پند و اندرز و شنیدن و آموختن بود، برخی از مردم سراسر عمر، در عبادتگاه می‌ماندند

بخوانید
قصه-شب-کودک-بالش-بازیگوش

قصه کودکانه پیش از خواب: بالش بازیگوش | اهل شلوغ پلوغ نباشیم!

سال‌ها پیش در اتاق خانه‌ای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کم‌حرف بود. لحاف خوش‌زبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش. بالش هر بار که می‌شد و هر وقت که می‌توانست، از این‌طرف اتاق به آن‌طرف اتاق می‌رفت و صدای همه را بلند می‌کرد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-جوراب-سفید-و-آبی

قصه کودکانه: جوراب سفید و آبی || جورابت را لنگه به لنگه نپوش!

روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جوراب‌ها و لباس‌ها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباس‌ها و جوراب‌ها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-پرده-و-باد-و-پنجره

قصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!

روزی از روزها یک پرده‌ی گل‌دار قشنگ، از پنجره‌ی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پرده‌ی قشنگ را دید گفت: «خوش‌آمدی پرده کوچولو. خیلی خوش‌آمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا این‌قدر از آمدن من خوش‌حال شدی؟»

بخوانید