Classic Layout

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-اژدها-کوچولوی-خال‌خالی

قصه کودکانه: اژدها کوچولوی خال‌خالی || کاشکی من هم می‌توانستم خوب باشم

روزی بود و روزگاری بود. آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی باهم دوست بودند. اژدها کوچولو هم دلش می‌خواست با آن‌ها دوست باشد و باهم به گردش بروند. او یک اژدهای سبز بود که روی پشتش خال‌های مشکی داشت.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-موش-موشک-و-خانم-زاغالو

قصه کودکانه: موش موشک و خانم زاغالو | هر کار خوبی، نتیجه‌ی خوبی هم دارد.

موش موشک یک موش کوچک بود. او تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. بعد به آشپزخانه رفت و نفس‌زنان گفت: «مامان موشی... مامان موشی... امروز بعدازظهر در مزرعه‌ی شبدر نمایشگاه پنیر و شیرینی می‌گذارند. می‌شود من هم بروم؟»

بخوانید
قصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم 1

قصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم

خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعه‌ای سبز زندگی می‌کردند. آن‌ها هفت‌تا جوجه‌ی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی می‌کردند جوجه‌هایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروس‌های خوبی تحویل مزرعه دهند.

بخوانید
کتاب قصه مصور کودکانه جزیره تینکرز از لندن تا جزیره ناشناخته (9)

قصه مصور کودکانه: جزیره‌ی تینکرز | از لندن تا جزیره‌ی ناشناخته

در سال ۱۷۹۸ در شهر لندن دختر چهارده‌ساله‌ای به نام «جِنی تینکِرز» با پدرش سام زندگی می‌کرد. آن‌ها در بازار «باغ کاوِن» میوه و سبزیجات می‌فروختند. هرروز صبح از خواب بیدار می‌شدند و به‌سختی کار می‌کردند.

بخوانید
کتاب قصه کودکانه خیالی جزیره دیجیمون ها (11)

قصه خیالی کودکانه: جزیره دیجیمون ها | وقتی باهم هستیم شکست نمی‌خوریم

فصل تابستان بود. تای و دوستانش به اردوی تابستانی رفته بودند. ناگهان هوا سرد و برفی شد. گردبادی از راه رسید و بچه‌ها را با خود به آسمان برد. آن‌ها یکهو سر از دنیای دیجیمون‌ها درآوردند. در این جزیره‌ی دورافتاده دیجیمون هایی بودند که قدرت خاصی داشتند.

بخوانید
کتاب قصه مصور کودکانه آدم‌برفی و قلب اسرارآمیز (9)

قصه مصور کودکانه: آدم‌ برفی و قلب اسرارآمیز | مادربزرگ همیشه به یاد ماست

برف تمام جنگل را سفیدپوش کرده بود. گلبهار، بیرون کلبه روی برف‌ها زانو زده بود و برف‌ها را جمع می‌کرد تا کار ساختن آدم‌برفی را تمام کند. او خیلی غمگین بود. توی دل کوچکش یک غصه داشت، یک غصه‌ی بزرگ. او دلش برای خانم‌باجی، برای مادربزرگ مهربانش تنگ شده بود.

بخوانید
قصه-شب-کودک-گنجشک‌ها-و-درخت-سیب

قصه کودکانه: گنجشک‌ها و درخت سیب | به خودمان ننازیم!

توی یک باغ قشنگ که پر از درخت‌های میوه بود، پرنده‌های جورواجوری زندگی می‌کردند. صبح که خورشید می‌آمد و همه‌جا را روشن می‌کرد، صدای قارقار و جیک‌جیک و آواز پرنده توی باغ بود تا شب می‌شد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-کلاغ-و-کبوتر

قصه کودکانه: کلاغ و کبوتر || دوستان خوب با همدیگه قهر نمی کنند!

کبوتر و کلاغی همسایه بودند. آن‌ها سال‌ها بود که همدیگر را می‌شناختند. آشیانه‌ی کلاغ بالای یک درخت کاج بود. لانه‌ی کبوتر هم روی یک بام، زیر یک تاق کوچک. هر چه بگویم که این کبوتر و کلاغ چه قدر همدیگر را دوست داشتند، بازهم کم گفته‌ام.

بخوانید