روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزادهای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دستهای از موهای قشنگم را به تو میبخشم.»
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: راسوها و خفاش | هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد
یک راسو، خفاشی را شکار کرد. خفاش با ترسولرز از راسو خواهش کرد که او را نخورد. راسو گفت: «حرفش را نزن. چون از پرندهها نفرت دارم.» خفاش گفت: «ولی من که پرنده نیستم، من موش هستم.»
بخوانیدقصه کودکانه: ماشینی بهجای الاغ | دل شکستن هنر نمی باشد
میگِل در یک روستای کوچک و زیبا زندگی میکرد. او با الاغ مهربانش هرروز به گردش میرفت. بعضی وقتها هم الاغش در کارهای مزرعه به او کمک میکرد. وقتی میگل میوههای مزرعهاش را جمع میکرد سبدهای میوه را پشت الاغش میگذاشت و به بازار میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: شیر بهانه گیر | بهانه دست دیگران ندهیم
شیر «سلطان جنگل» مریض شد و همهی دکترهای جنگل را خبر کرد. یکی از آنها گورخر بود. دهان شیر را بو کرد و گفت: «عالیجناب! دهانتان بوی بدی میدهد.
بخوانیدقصه کودکانه: روباه و کلاغ | گول حرف آدم های حقه باز را نخورید
روباه مکار داشت در جنگل قدم میزد و زیر لب آواز میخواند که چشمش به کلاغی افتاد. کلاغ سیاه روی درخت بلندی نشسته بود و قالب پنیری را به منقار گرفته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: حیوان ها دربارهی انسان ها چه میگویند؟
روزی یک عنکبوت، یک هزارپا و یک قورباغه دربارهی انسانها باهم صحبت میکردند. هزارپا گفت: «انسانها کر هستند. خیلی وقتها که از کنارشان رد میشوم با تمام قدرت پاهایم را به زمین میکوبم؛ اما آنها متوجه من نمیشوند.»
بخوانیدقصه کودکانه: نصیحت خرس | با آدم بی وفا دوست نشو
دو دوست برای گردش به جنگل رفته بودند که ناگهان خرس بزرگی به طرفشان حمله کرد. یکی از آنها که خیلی فرز و چابک بود بهسرعت از درختی بالا رفت. دومی که دستوپا چلفتی بود و نمیتوانست از درخت بالا برود
بخوانیدقصه کودکانه: مسافران و خنجر | دوست آن باشد که گیرد دست دوست
روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: گربه سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند
در زمانهای قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاعترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه میدهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آنقدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: کفاش و وروجکها | پاداش خوبی و مهربانی
در زمانهای قدیم کفاش پیری زندگی میکرد که چشمهایش ضعیف شده بود و دیگر نمیتوانست مثل قبل کار کند. هرروز که میگذشت کفاش کفشهای کمتری درست میکرد و فقیرتر میشد؛
بخوانید