Classic Layout

قصه-کودکانه-دختر-روستایی-مهربان-ایپابفا

قصه کودکانه: دختر روستایی مهربان | یک داستان کوتاه عاشقانه

روزی دختری روستایی به جنگل رفت و در آنجا جادوگر بدجنسی را دید که شاهزاده‌ای را اسیر کرده بود. دختر روستایی که قلب مهربانی داشت به جادوگر گفت: «اگر شاهزاده را آزاد کنی، دسته‌ای از موهای قشنگم را به تو می‌بخشم.»

بخوانید
قصه-کودکانه-راسو-ها-و-خفاش-ایپابفا

قصه کودکانه: راسوها و خفاش | هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد

یک راسو، خفاشی را شکار کرد. خفاش با ترس‌ولرز از راسو خواهش کرد که او را نخورد. راسو گفت: «حرفش را نزن. چون از پرنده‌ها نفرت دارم.» خفاش گفت: «ولی من که پرنده نیستم، من موش هستم.»

بخوانید
قصه کودکانه ماشینی به‌جای الاغ (1)

قصه کودکانه: ماشینی به‌جای الاغ | دل شکستن هنر نمی باشد

میگِل در یک روستای کوچک و زیبا زندگی می‌کرد. او با الاغ مهربانش هرروز به گردش می‌رفت. بعضی وقت‌ها هم الاغش در کارهای مزرعه به او کمک می‌کرد. وقتی میگل میوه‌های مزرعه‌اش را جمع می‌کرد سبدهای میوه را پشت الاغش می‌گذاشت و به بازار می‌برد.

بخوانید
قصه کودکانه حیوان‌ها درباره‌ی انسان‌ها چه می‌گویند؟ (1)

قصه کودکانه: حیوان‌ ها درباره‌ی انسان‌ ها چه می‌گویند؟

روزی یک عنکبوت، یک هزارپا و یک قورباغه درباره‌ی انسان‌ها باهم صحبت می‌کردند. هزارپا گفت: «انسان‌ها کر هستند. خیلی وقت‌ها که از کنارشان رد می‌شوم با تمام قدرت پاهایم را به زمین می‌کوبم؛ اما آن‌ها متوجه من نمی‌شوند.»

بخوانید
قصه-کودکانه-نصیحت-خرس

قصه کودکانه: نصیحت خرس | با آدم بی وفا دوست نشو

دو دوست برای گردش به جنگل رفته بودند که ناگهان خرس بزرگی به طرفشان حمله کرد. یکی از آن‌ها که خیلی فرز و چابک بود به‌سرعت از درختی بالا رفت. دومی که دست‌وپا چلفتی بود و نمی‌توانست از درخت بالا برود

بخوانید
قصه-کودکانه-گربه‌ی-سحرآمیز

قصه کودکانه: گربه‌ سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند

در زمان‌های قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاع‌ترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه می‌دهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آن‌قدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛

بخوانید