یکی بود یکی نبود. کفتاری بود بداخلاق و اخمو. همه میگفتند خیلی هم بدجنس است. یک روز کفتار کوچولوها باهم قرار گذاشتند و گفتند: «باید هر طور شده، کفتار بداخلاق را بخندانیم.»
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه: موشی و دندان شیری | مراقب دندان هایمان باشیم
ملکهی پریان برای درست کردن یک پماد جادویی یک دندان شیری لازم داشت. او چند تا از حیوانها را فرستاد تا برایش دندان شیری پیدا کنند. موش کور، سنجاب، خرگوش و چند تا از حیوانهای دیگر رفتند و دستخالی برگشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: گردن بند دانایان | چون می گذرد، غمی نیست
حاکمی تصمیم گرفت که دانایان سرزمینش را آزمایش کند. روزی همه را به قصر خود دعوت کرد و به آنها گفت: «از شما میخواهم که به من هدیهای بدهید که وقتی ناراحتم خوشحالم کند و زمانی که خوشحالم ناراحتم کند.»
بخوانیدقصه کودکانه: سگ و زنگوله | داستان یک سگ وحشی و بی ادب
در روزگاران قدیم سگی بود که وحشی و بیادب بود. این سگ هر کس را که از کنارش میگذشت گاز میگرفت. صاحب سگ زنگولهای به گردن سگ انداخت تا مردم از دور صدای زنگوله را بشنوند و به سگ نزدیک نشوند.
بخوانیدقصه کودکانه: سفرهای گالیور | گالیور کوچولو در سرزمین آدم کوچولوها
گالیور مسافرت را خیلی دوست داشت. او بیشتر وقتها سوار کشتیاش میشد و به جاهای دوردست سفر میکرد. در یکی از این سفرها هوا بهشدت طوفانی شد و کشتی گالیور را بهشدت تکان داد. در همین موقع کشتی دزدان دریایی هم از راه رسید و با توپ به کشتی گالیور شلیک کرد و آن را غرق کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: ساز جادویی | پاداش خوبی، خوبی است
جوانی در کوهستان گردش میکرد که چشمش به کوتولهای افتاد. ریش کوتوله به شاخههای یک درختچه، گیر کرده بود. جوان که خیلی مهربان بود به کوتوله کمک کرد تا خود را آزاد کند.
بخوانیدقصه کودکانه: چرا سگها واقواق میکنند؟ | خبرچینی کار خیلی بدی است
یک افسانهی سرخپوستی میگوید در زمانهای خیلیخیلی دور سگها مثل آدمها صحبت میکردند و زبان آدمها را بلد بودند. آنها هرروز به هم خبر میدادند که در خانهی صاحبشان چه اتفاقی افتاده است و بعد چیزهایی را که از یک دیگر شنیده بودند برای صاحبشان تعریف میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: جادوگر و حیوانهای خانگیاش | با حیوانات مهربان باشیم
در روزگاران قدیم جادوگرها حیوان خانگی نداشتند؛ اما روزی یکی از آنها تصمیم گرفت که برای خودش چند تا حیوان پیدا کند. حیوانها وقتی از تصمیم جادوگر باخبر شدند همه جلو خانهاش صف کشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: بهترین سرگرمی | کتاب خواندن چقدر خوب است
پسری بود که اصلاً دلش نمیخواست درس بخواند و همیشه به فکر بازی گوشی بود. یک روز پسرک نمرهی بدی گرفت و مادرش او را تنبیه کرد و اجازه نداد از اتاقش بیرون بیاید.
بخوانیدقصه کودکانه: آدم آهنی جادویی درباره دانش آموز تنبلی که دوست نداشت مشق بنویسید
دانشآموزی بود که درسومشق را دوست نداشت. دانشآموز تنبل همیشه پیش خودش میگفت: «کاشکی یک آدمآهنی داشتم تا همیشه تکالیفم را انجام میداد!»
بخوانید