Classic Layout

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شهر-درون-آدم

قصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم

روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همه‌ی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته می‌خوردم، اما اکنون‌که شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-الف-چیزی-ندارد

قصه های شیرین فیه ما فیه: الف چیزی ندارد

کودکی نزد معلمی درس می‌خواند. از «الف چیزی ندارد» سه ماه گذشته بود و کودک هنوز آن را فرانگرفته بود. روزی پدر او پیش معلم آمد و گفت: «ما که در خدمت کردن به شما کوتاهی نمی‌کنیم، اگر اشتباهی از ما سر زده است بگویید.»

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-معلم-و-پوستین-خرس

قصه های شیرین فیه ما فیه: معلم و پوستین خرس

معلمی بینوا در فصل زمستان، یک‌لا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس می‌داد. آن‌سوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان می‌آمد و خرسی را با خود در رودخانه می‌آورد. خرس در آب غوطه‌ور بود و سرش دیده نمی‌شد.

بخوانید