Classic Layout

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-میوه‌ی-شاخه‌های-لرزان

قصه های شیرین فیه ما فیه: میوه‌ی شاخه‌های لرزان

در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمین‌گیر. آن‌چنان درمانده که دخترش به او غذا می‌خوراند و همچون کودکی به او رسیدگی می‌کرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-رئیس-گلخَنِ-حمام

قصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام

عارفی می‌گفت: «روزی از سر دل‌تنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن می‌گفت. آن کودک به چالاکی کار می‌کرد و پیدا بود که از رئیس خود حرف‌شنوی دارد.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-آدم-یا-حیوان

قصه های شیرین فیه ما فیه: آدم یا حیوان

آدمی سه حالت دارد: یکی آنکه گرد خدا نگردد و جز او همه را ستایش و بندگی کند؛ از زن و مرد و مال و بچه گرفته تا سنگ و خاک. دوم آنکه با شناخت و آگاهی، جز خدا کسی و چیز دیگری را ستایش و بندگی نکند. سوم آنکه...

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیرنگ-پادشاه

قصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه

پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آن‌ها از پادشاه خواستند که بگوید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر دوست می‌دارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست‌داشتنی‌تر است.»

بخوانید