Classic Layout

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-الف-چیزی-ندارد

قصه های شیرین فیه ما فیه: الف چیزی ندارد

کودکی نزد معلمی درس می‌خواند. از «الف چیزی ندارد» سه ماه گذشته بود و کودک هنوز آن را فرانگرفته بود. روزی پدر او پیش معلم آمد و گفت: «ما که در خدمت کردن به شما کوتاهی نمی‌کنیم، اگر اشتباهی از ما سر زده است بگویید.»

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-معلم-و-پوستین-خرس

قصه های شیرین فیه ما فیه: معلم و پوستین خرس

معلمی بینوا در فصل زمستان، یک‌لا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس می‌داد. آن‌سوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان می‌آمد و خرسی را با خود در رودخانه می‌آورد. خرس در آب غوطه‌ور بود و سرش دیده نمی‌شد.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مرد-زیرک-یا-دیو-بی-شاخ-و-دُم

قصه های شیرین فیه ما فیه: مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم

کاروانی بزرگ در بیابانی بی‌آب‌وعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب می‌گشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مهمان-حسود

قصه های شیرین فیه ما فیه: مهمان حسود

آورده‌اند که: کسی در راه مکه، آواره‌ی بیابان‌ها شد. آن‌چنان‌که از پا افتاد و تشنگی نفسش را برید. زنده و مرده، چادری را در آن دورها دید و افتان‌وخیزان خود را به آنجا رساند. زنی در آستانه‌ی آن چادر کوچک و پوسیده ایستاده بود.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیمی-ماهی،-نیمی-مار

قصه های شیرین فیه ما فیه: نیمی ماهی، نیمی مار

کسی گفت: «در گذشته، این کافران بودند که بت‌ها را می‌پرستیدند و در پیشگاه آن‌ها نماز می‌گزاردند، اما اکنون ما این کارها را می‌کنیم. به پابوسی مغول‌ها می‌شتابیم، در پیشگاه آن‌ها سجده می‌کنیم و بااین‌همه خود را مسلمان می‌دانیم.

بخوانید