Classic Layout

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-رامپل-کوتوله

افسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود

یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش می‌خواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لاف‌زن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بی‌نهایت زیبا بود.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-جادوگر-و-کودکان

افسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر

در زمان‌های قدیم هیزم‌شکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتی‌که مادر بچه‌ها مُرد، هیزم‌شکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کبوتر-سفید

افسانه های مغرب زمین: کبوتر سفید / شاهزاده های ماجراجو

یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آن‌ها جسور و بی‌پروا بودند و پادشاه لحظه‌ای از دست آن‌ها آسایش نداشت. آن‌ها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوه‌ها، شکار درنده‌ترین ببرها

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-جوجه-کوچولوی-تنبل-کاور

قصه صوتی کودکانه: جوجه کوچولوی تنبل / مریم نشیبا

«جوجه کوچولو» آخرین جوجه‌‌‌ای بود که می‌‌خواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمی‌‌آمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سفیدبرفی-و-هفت-کوتوله

افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟

سال‌ها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجره‌ی قصر خود نشسته بود و خیاطی می‌کرد. همان‌طور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که می‌کرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-شکارچی-و-سه-غول

افسانه های مغرب زمین: شکارچی و سه غول / شاهزاده خانمی که ازدواج نمی کرد

روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردست‌ها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-برادر-و-خواهر

افسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند

روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آن‌ها با پدر و مادرشان به‌خوبی زندگی می‌کردند، تا این‌که مادر آن‌ها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-مزرعه-ای-در-هندوانه-کاور

قصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا

خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعه‌‌‌ی کوچیکش کار می‌‌کرد و شب‌‌ها هم همیشه خواب مزرعه رو می‌‌دید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوال‌‌پرسی کرد و گفت: «من هم دلم می‌‌خواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کوتوله-بیشه‌زار

افسانه های مغرب زمین: کوتوله بیشه‌زار / عاقبت تنبلی

یکی بود یکی نبود. پسرک کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود و علاقه‌ای به کار کردن نداشت. تام نزد مرد ثروتمندی کار می‌کرد؛ اما او به‌جای کار کردن، از صبح تا شب روی سبزه‌ها دراز می‌کشید و استراحت می‌کرد.

بخوانید