Classic Layout

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مهمانی-عشق

قصه های شیرین فیه ما فیه: مهمانی عشق

هرچه مهمان‌ها بیشتر شوند، خانه را بزرگ‌تر می‌کنند، آرایش بیشتری به کارمی بندند و غذای بیشتری می‌پزند. به کودک نگاه کن! تا هنگامی‌که قد او کوچک است، اندیشه‌اش نیز که مهمان اوست، به‌اندازه‌ی قالب اوست.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-میوه‌ی-شاخه‌های-لرزان

قصه های شیرین فیه ما فیه: میوه‌ی شاخه‌های لرزان

در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمین‌گیر. آن‌چنان درمانده که دخترش به او غذا می‌خوراند و همچون کودکی به او رسیدگی می‌کرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-رئیس-گلخَنِ-حمام

قصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام

عارفی می‌گفت: «روزی از سر دل‌تنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن می‌گفت. آن کودک به چالاکی کار می‌کرد و پیدا بود که از رئیس خود حرف‌شنوی دارد.

بخوانید