هرچه مهمانها بیشتر شوند، خانه را بزرگتر میکنند، آرایش بیشتری به کارمی بندند و غذای بیشتری میپزند. به کودک نگاه کن! تا هنگامیکه قد او کوچک است، اندیشهاش نیز که مهمان اوست، بهاندازهی قالب اوست.
بخوانیدClassic Layout
قصه های شیرین فیه ما فیه: باخت و شناخت
باخت است و شناخت است. در اندرون برخی بخشش و دادگری هست، اما شناخت نیست. در اندرون برخی دیگر شناخت هست، اما باخت نیست.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: انسان، اُسطرلاب خداوند
نشستوبرخاست با پادشاهان خطرناک است. نه ازآنرو که سرت را از دست بدهی که سر، رفتنی است؛ چه امروز، چه فردا. ازاینرو خطرناک است که نفس پادشاهان نیرومند شده است...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: سخن بهانه است
کسی میگفت: «چرا مولانا سخن نمیگوید؟» مولانا گفت: «خیالِ من این آدم را نزد من آورد. بدون کوچکترین حرفی، خیال، او را بهسوی من کشید. سخن بهانه است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: گوهر پنهان
اینکه میگویند در نهاد آدمی بدیهایی است که در حیوانهای درنده نیست، نه ازآنروست که آدمی از آنها بدتر است. بدیها و شومیهای آدمی به خاطر گوهر پنهانی است که در اندرونش نهاده شده است.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: بوسهی چراغِ خاموش
شیخی برای دیدار مردی بزرگ، از هندوستان به ایران سفر کرد. پس از طی این راه دراز، به تبریز رسید و به دیدار آن مرد بزرگ شتافت. نرسیده به درِ اتاق او، صدای او را شنید که میگفت: «ای مرد، بازگرد!...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: میوهی شاخههای لرزان
در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمینگیر. آنچنان درمانده که دخترش به او غذا میخوراند و همچون کودکی به او رسیدگی میکرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: واژههای نافرمان
گاه مهار سخن در دست من نیست، ازاینروست که میرنجم. گاه نیز پیش میآید که میخواهم دوستانم را پند و اندرزی بدهم، اما واژهها از من فرمانبرداری نمیکنند و باز بیشتر میرنجم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: ستارهشناس نادان
آن ستارهشناس میگوید که: «خداوند در آسمانها نیست.» ای نادان! تو از کجا میدانی که در آنجا نیست؟ آری به گمانم تو آسمانها را وجببهوجب اندازه گرفتهای و او را نیافتهای!
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام
عارفی میگفت: «روزی از سر دلتنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن میگفت. آن کودک به چالاکی کار میکرد و پیدا بود که از رئیس خود حرفشنوی دارد.
بخوانید