ساعت زنگ زد. یوسف کوچولو از خواب بیدار شد. شب دیر خوابیده بود و هنوز خوابش میآمد. تا آمد از جا بلند شود، دستش خورد به ساعت و دنگ... ساعت افتاد و شکست.
بخوانیدClassic Layout
قصه کودکانه پیش از خواب: معلم جدید / مراقب افراد حقه باز و شیاد باشیم
کلاسی بود که شاگردهای آن بچه گوسفندها، یعنی برهها بودند. برههای ناز و کوچولو هرروز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتند و درس میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک مهمان خیلی خیلی کوچولو / فرزندآوری هدیه ای به فرزندان ماست
مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم.
بخوانیدقصه کودکانه: چه صدای مهربانی / صدای قشنگ مادر
رودخانهی پرآبی بود که از وسط جنگل سرسبزی میگذشت. در این رودخانه، ماهیها، خرچنگها، لاکپشتها و ... به خوبی و خوشی زندگی میکردند. یک روز، موجودی کوچک که دم دراز و سر تقریباً بزرگی داشت در رودخانه پیدا شد. این کوچولوی ناشناس که کمی شبیه ماهیها بود در رودخانه شنا میکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: بادبادک دنباله دار / با صدای: مریم نشیبا
شادی و شقایق دو دوست بودند. یک روز آنها با مادرهایشان به پارک رفتند. آنها عجله داشتند تا پسرکوچولویی را که بادبادک داشت، ببینند؛ اما پسرک در پارک نبود.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: سحر کوچولو و عمه زینب / داستان یک پرستار با صدای: مریم نشیبا
عمهزینب پرستار بود. او با سحر کوچولو و مامان و باباش زندگی میکرد. عمهزینب خیلی مهربان بود. او با بیماران مهربانی میکرد. عمه وقتی به خانه میآمد، حسابی خسته بود، اما همچنان نمازش را میخواند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: جعبهی جادویی / با صدای: مریم نشیبا
موش خاکستری رفت تا دست و صورتش رو بشوره که صدای وحشتناکی شنید. موش ترسید و فرار کرد. چون فکر میکرد یه گربهی عصبانی به خونهش حمله کرده!
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دوستی خیلی خوبه / با صدای: مریم نشیبا
برگ توت آرامآرام تکان میخورد و صدایی از کنارش شنیده میشد. راستی، صدای چی بود؟ شاید دو تا کرم بودن...
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: قورباغهی خجالتی
یک قورباغهی کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. از همهچیز و همهکس خجالت میکشید. وقتی هم که خجالت میکشید، رنگش قرمز میشد؛ و این چیزی بود که قورباغهی کوچولوی قصهی ما اصلاً دوست نداشت.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: ماشین کوچولوی آقا کوچولو / با سر و صدای خود دیگران را ازار ندهیم
یک آقا کوچولو بود که یک ماشین کوچولو داشت. ماشین کوچولوی آقا کوچولو یک بوق کوچولو داشت. بوق کوچولو صدای بلندی داشت. صدایش این بود: «بیب، بوب... بیب، بوب...» آقا کوچولو، بوق کوچولوی ماشین کوچولویش را خیلی دوست داشت.
بخوانید