سالها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجرهی قصر خود نشسته بود و خیاطی میکرد. همانطور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که میکرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت
بخوانیدClassic Layout
افسانه های مغرب زمین: شکارچی و سه غول / شاهزاده خانمی که ازدواج نمی کرد
روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردستها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند
روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها با پدر و مادرشان بهخوبی زندگی میکردند، تا اینکه مادر آنها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا
خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعهی کوچیکش کار میکرد و شبها هم همیشه خواب مزرعه رو میدید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «من هم دلم میخواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: کوتوله بیشهزار / عاقبت تنبلی
یکی بود یکی نبود. پسرک کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود و علاقهای به کار کردن نداشت. تام نزد مرد ثروتمندی کار میکرد؛ اما او بهجای کار کردن، از صبح تا شب روی سبزهها دراز میکشید و استراحت میکرد.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: سلطانی که عاشق پول بود
در کشوری سلطانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. او شبها خوابش نمیبرد. میترسید که دزدها پولها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پولها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: جواهری داخل یک جعبه شیشهای
بازرگان ثروتمندی بود، به نام جلال که دختری به نام عِزه داشت. مادر عزه مرده بود و بازرگان با زن دیگری که سه دختر به نامهای ندا، نجدا و نهیدا داشت ازدواج کرده بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: در میان آتش / ازدواج شاهزاده های آب و اتش
جک پسر کوچکی بود که در انگلستان زندگی میکرد. او نمیتوانست راه برود؛ زیرا کمردرد سختی داشت و پشت او همیشه درد میکرد. او اغلب غمگین کنار آتش مینشست و به شعلههای آتش نگاه میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: صداهای شب / از تاریکی شب نترسیم
آن شب علی خوابش نمیبرد. مرتب غلت میزد و این پهلو آن پهلو میشد. هرچه بیشتر از شب میگذشت، ترس علی هم بیشتر میشد. صدای رفتوآمد ماشینها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمیرسید.
بخوانیدقصه کودکانه: سفر دور و دراز / کرم خاکی ماجراجو
در یک روستای کوچک، در خانهای قدیمی باغچهی بزرگ و سرسبزی بود. باغچهای پر از گلها و درختها و سبزیهای مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی میکرد.
بخوانید