«آه فنگ» ماهیگیر تهیدست اما بسیار مهربانی بود. یک روز او لاکپشت بزرگی را از آب گرفت که نشانه سفیدی روی سرش بود. لاکپشت آنقدر غمگین بود که «فنگ» دلش نیامد او را بخورد.
بخوانیدBlog Layout
افسانه قدیمی: گردوهای سحرآمیز / نسخه ی چینی قصه شنگول و منگول و حبه ی انگور
روزگاری مادری با سه فرزندش در نزدیکی یک جنگل زندگی میکرد. اسم بچهها «سنگ»؛ «تو» و «پوکی» بود. «سنگ» دختر بزرگتر بود و بیشتر اوقات از خواهران کوچکترش مراقبت میکرد.
بخوانیدافسانه قدیمی: دختر پادشاه اژدها / مردی که نمی دانست همسرش کیست
روزی، روزگاری مرد گدایی بود که «لیویی» نام داشت؛ اما ازآنجاکه میدانست برای موفقیت باید باسواد بود بهسختی درس میخواند. یک روز برای گذراندن امتحاناتش به پایتخت رفت، اما نتوانست قبول شود.
بخوانیدافسانه قدیمی: هفت برادر / با کسب مهارت و همکاری می توان مشکلات بزرگ را حل کرد
پیرمردی بود که هفت پسر داشت. او با هفت پسرش در پای کوه بلندی نزدیک دریا زندگی میکرد. پسر بزرگ را «نیرومند»، پسر دوم را «باد»، سومین پسر را «مرد آهنین»، چهارمین پسر را «دست یخی» و پنجمین پسر را «لنگدراز»، ششمی را «بزرگپا» و هفتمین پسر را «دهان پهن» صدا میکرد.
بخوانیدافسانه قدیمی: بافنده و گاوچران / سرنوشت تلخ دو دلداده
روزی روزگاری در سرزمین چین، گاوچران تهیدستی زندگی میکرد، به نام «چن لی». با اینکه «چن» گاوچران بیچیزی بود، اما یک گاو سحرآمیز داشت. «چن» این گاو را خیلی دوست داشت و ازاینروی، او را همهجا با خودش میبرد.
بخوانیدافسانه قدیمی: شاهزاده خانم طاووس
سالها پیشازاین شاهزادهای زندگی میکرد که «چاوسوتان» نام داشت. او در کشوری به نام «مون بانجا» به سر میبرد و چون جوان بسیار خوب و دلاور و مهربانی بود، همه مردم دوستش داشتند.
بخوانیدمجموعه قصه: شاهزاده خانم طاووس و 5 قصه دیگر / جلد 63 کتابهای طلائی
فهرست قصه های این مجموعه: شاهزاده خانم طاووس بافنده و گاوچران هفت برادر دختر پادشاه اژدها گردوهای سحرآمیز لاکپشتی با نشانهی سفید
بخوانیدقصه کودکانه شب: یک دیدار جالب / بازدید از موزه حیات وحش حیوانات
آقای معلم به بچهها گفت که قرار است به دیدن موزهی حیوانات بروند. کِلِر از این خبر خیلی خوشحال شد. چون تابهحال به موزه نرفته بود و دوست داشت حیوانها را از نزدیک ببیند.
بخوانیدقصه کودکانه شب: جشن تولد مامان
دیشب وقتی بابا به خانه آمد یک کادوی بزرگ همراهش بود. او با لبخند به ما گفت: این هدیه مال مادرتان است. میخواهم او را غافلگیر کنم پس قول بدهید که چیزی به او نگویید.
بخوانیدقصه کودکانه شب: خرس و شکارچی ها / دوست خوب همیشه همراه توست
یک روز دو نفر که باهم خیلی دوست بودند تصمیم گرفتند به شکار خرس بروند. آنها تفنگهایشان را برداشتند و بهطرف جنگل حرکت کردند. به جنگل که رسیدند، ناگهان یک خرس خیلی بزرگ را دیدند
بخوانید