Blog Layout

قصه کودکانه پیش از خواب: مدال‌ های گنجشک کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب: مدال‌ های گنجشک کوچولو 1

قرار بود پرندگان جنگل، در مسابقه بزرگی شرکت کنند. یک گنجشک کوچولو هم همراه مادرش برای شرکت در این مسابقه به ‌طرف محل مخصوص مسابقه راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند چشمشان به عموها و دايی‌ها و خاله و عمه‌های گنجشک کوچولو افتاد.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: از خواب بیدار شوید بهار آمده است

قصه-کودکانه-شب-از-خواب-بیدار-شوید-بهار-آمده-است

«بیدار شوید... دیگر خواب بس است... زود باشید وقت بیدار شدن است... دختر بهار همه‌ جا سر می‌کشید و همه را بیدار می‌کرد. حیوانات کوچکی که داشتند بازی می‌کردند ترسیدند. اما دخترک بهار خندید

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: شیشه شیر مال کیست؟

قصه کودکانه پیش از خواب: شیشه شیر مال کیست؟ 2

«سانی» کوچولو که پنج ‌ساله شده بود همراه پدر و مادرش در طبقه‌ی سوم یک آپارتمان زندگی می‌کردند. آقای «پان‌لی» نیز امسال شصت ‌و پنج ‌ساله شده بود و او نیز در آپارتمان روبروی آپارتمان سانی کوچولو و خانواده‌اش زندگی می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: از کی باید تشکر کرد؟

قصه کودکانه پیش از خواب: از کی باید تشکر کرد؟ 4

زمین که تمام زمستان را در زیر دامنی از برف خوابیده بود، ناگهان از خواب بیدار شد. دامن سفید برفی را کناری زد. موهای سبز و زیبایش دوباره رشد کرده بودند به ‌طرف غرب نگاهی انداخت و بعد به‌ طرف شرق متوجه شد.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: میمون کوچولوی مهربان

قصه-کودکانه-شب-میمون-کوچولوی-مهربان

یک روز میمون کوچولویی بالای درخت بلندی نشسته و از آن بالا به اطراف نگاه می‌کرد. میمون چشمش به عمو زرافه افتاد که کنار رودخانه ایستاده و آب می‌خورد. عمو زرافه با سختی تمام اول روی دو پا خم شد و بعد که خوب دولا شد گردنش را پایین آورد و از آب رودخانه نوشید.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: آدم‌ برفی بدون چشم

قصه-کودکانه-شب-آدم-برفی-بدون-چشم

«زود باشید بیایید اینجا زود باشید!» یک دسته بچه‌های قد و نیم‌قد باهم در حال بازی کردن و خندیدن بودند. یکی از آن‌ها با دیدن آدم‌برفی سفید و زیبا بچه‌های دیگر را خبر کرد تا بیایند و از نزدیک او را تماشا کنند.

بخوانید

کتاب قصه کودکانه: چوب‌ دستی نجات / فکر عاقلانه و قلب مهربان لازم است!

کتاب قصه کودکانه چوب‌دستی نجات (1)

خارپشتی به خانه می‌رفت. در راه خرگوشی به او رسید و باهم به راه افتادند دوتایی راه رفتن، راه کوتاه‌تر به نظر می‌رسد. راه تا خانه دور بود ولی آن‌ها راه می‌رفتند و باهم صحبت می‌کردند. در پهنای جاده چوبی افتاده بود.

بخوانید

کتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه‌ ای که فکر می‌کرد موش است

کتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه‌ ای که فکر می‌کرد موش است 5

سال‌ها پیش در یکی از شهرهای زیبای دنیا پنج موش زندگی می‌کردند. موش پدر، موش مادر، یک پسر موش کوچک و دو خواهرش. یک روز، در وسط گرمای تابستان بود که آنان در کنار لانه‌شان چیزی مانند یک بسته دیدند.

بخوانید