خانم معلم میگفت: «بدن بعضی از موجودات طوری به وجود آمده که اگر از بعضی اندامهایشان استفاده نکنند، آن اندام کارایی خود را از دست میدهد...» شیاوپانگ گفت: «من که باور نمیکنم!» صبح زود، شیاوپانگ همچنان چسبیده بود به رختخوابش و در خواب شیرین فرورفته بود.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه چینی: مسابقهی ماشینها / آخرش کی برنده شد؟
مسابقهی ماشینها شروع شد! از صبح خیلی زود ماشین تانکر که نامش «لولو» بود، همراه با «شوشو» که ماشین باری بود و همچنین «دودو» که آمبولانس بود و چند ماشین کوچک و معمولی دیگر در صف مسابقه ایستاده بودند و انتظار میکشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه چینی: آنها اینطور میخوابند / جغدها هنگام خواب هوشیارند
خورشید هنوز از خواب بیدار نشده بود که یک جغد، پروازکنان و خسته از گردش شبانهی خود به خانه برگشت و روی درختی نشست تا به خواب عمیق و آرامی فرورود.
بخوانیدقصه کودکانه چینی: آدم طمعکار و آدم قانع و کشور موشها
در سالهای خیلیخیلی دور یک پیرمرد و یک پیرزنِ خیلی فقیر باهم زندگی میکردند. یک روز، پیرمرد داشت کف کلبه را جارو میکرد که یک دانه ذرت درشت پیدا کرد. پیرمرد دانهی ذرت را برداشت و به کنار لانهی موشها رفت
بخوانیدقصه کودکانه چینی: از دوستت هرگز جدا نشو / هوا دوست ماست
«مینگلی» تکالیفش را انجام داد و پیش خود فکر کرد که بهتر است به حیاط آپارتمان بروم تا با بچهها بازی کنم؛ اما وقتی به حیاط رفت هیچکدام از بچهها آنجا نبودند.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: شاهزاده عطسه / برای وقت خواب کودکان
روزی روزگاری یک پادشاه و ملکه به افتخار تعمید یافتن فرزند تازه متولد خود، پرنسس رولاندور یک جشن باشکوه برگزار کردند. این ضیافت در تالار بزرگ قلعه برگزار شد و شامل یک جشن مفصل از غذاهای متنوع مانند سوپ، کیک بود.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: شاهزاده ماهی / برای وقت خواب کودکان
روزی روزگاری در یک سرزمین دور، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند که تمام خوشی های دنیا را داشتند، بغیر از یکی. بله، خانوادهی سلطنتی بچه نداشتند و ملکه برای داشتن بچه، هر روز دعا میکرد.
بخوانیدقصه تصویری کودکانه: شلغم غول پیکر / برای وقت خواب کودکان
روزی روزگاری زن و شوهر پیری در کلبه ای به نام عمارت ارباب زندگی میکردند. همانطور که از اسمش معلومه، اون کلبه، خانهی آقای ارباب بود. آقای ارباب مرد سالخورده و بداخلاقی بود. می پرسید چرا بداخلاق بود؟
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: کلنگها / هنگام انتظار یا نگهبانی نباید بخوابی
کلنگها (درناها) یک پادشاه داشتند. پادشاه از سر اتفاق مهربان بود و پرندهها او را بسیار دوست میداشتند و به او وفادار بودند. همیشه وقتی سلطانی خوب و مهربان باشد، همه نگران زندگی و سلامتش هستند و به همین دلیل کلنگها هم نگران سلطانشان بودند
بخوانیدقصه آموزنده داوینچی: موش، راسو، گربه / هیچکس از سرنوشت خود خبر ندارد
آن روز صبح، موش نمیتوانست از سوراخش بیرون بیاید. چون راسو بالای در سوراخش نشسته بود و میخواست لانهی موش را خراب کند. موش این دشمن بزرگ را از سوراخی باریک تماشا میکرد،
بخوانید