Blog Layout

قصه کودکانه چینی: شیاوپانگ تبدیل به توپ شده است / خدا را شکر که بدنت سالم است

قصه-کودکانه-چینی-شیاوپانگ-تبدیل-به-توپ-شده-است

خانم معلم می‌گفت: «بدن بعضی از موجودات طوری به وجود آمده که اگر از بعضی اندام‌هایشان استفاده نکنند، آن اندام کارایی خود را از دست می‌دهد...» شیاوپانگ گفت: «من که باور نمی‌کنم!» صبح زود، شیاوپانگ همچنان چسبیده بود به رختخوابش و در خواب شیرین فرورفته بود.

بخوانید

قصه کودکانه چینی: مسابقه‌ی ماشین‌ها / آخرش کی برنده شد؟

قصه-کودکانه-چینی-مسابقه‌ی-ماشین‌ها

مسابقه‌ی ماشین‌ها شروع شد! از صبح خیلی زود ماشین تانکر که نامش «لولو» بود، همراه با «شوشو» که ماشین باری بود و همچنین «دودو» که آمبولانس بود و چند ماشین کوچک و معمولی دیگر در صف مسابقه ایستاده بودند و انتظار می‌کشیدند.

بخوانید

قصه کودکانه چینی: آدم طمع‌کار و آدم قانع و کشور موش‌ها

قصه-کودکانه-چینی-آدم-طمع‌کار-و-آدم-قانع-و-کشور-موش‌ها

در سال‌های خیلی‌خیلی دور یک پیرمرد و یک پیرزنِ خیلی فقیر باهم زندگی می‌کردند. یک روز، پیرمرد داشت کف کلبه را جارو می‌کرد که یک دانه ذرت درشت پیدا کرد. پیرمرد دانه‌ی ذرت را برداشت و به کنار لانه‌ی موش‌ها رفت

بخوانید

قصه تصویری کودکانه: شاهزاده عطسه / برای وقت خواب کودکان

قصه-تصویری-کودکانه-شاهزاده-عطسه

روزی روزگاری یک پادشاه و ملکه به افتخار تعمید یافتن فرزند تازه متولد خود، پرنسس رولاندور یک جشن باشکوه برگزار کردند. این ضیافت در تالار بزرگ قلعه برگزار شد و شامل یک جشن مفصل از غذاهای متنوع مانند سوپ، کیک بود.

بخوانید

قصه تصویری کودکانه: شاهزاده ماهی / برای وقت خواب کودکان

قصه-تصویری-کودکانه-شاهزاده-ماهی

روزی روزگاری در یک سرزمین دور، پادشاه و ملکه‌ای زندگی می‌کردند که تمام خوشی های دنیا را داشتند، بغیر از یکی.  بله، خانواده‌ی سلطنتی بچه  نداشتند و ملکه برای داشتن بچه، هر روز دعا می‌کرد.

بخوانید

قصه تصویری کودکانه: شلغم غول پیکر / برای وقت خواب کودکان

قصه تصویری کودکانه شلغم غول پیکر 2

روزی روزگاری زن و شوهر پیری در کلبه ای به نام عمارت ارباب زندگی می‌کردند. همانطور که از اسمش معلومه، اون کلبه، خانه‌ی آقای ارباب بود.  آقای ارباب مرد سالخورده و بداخلاقی بود. می پرسید چرا بداخلاق بود؟

بخوانید

قصه آموزنده داوینچی: کلنگ‌ها / هنگام انتظار یا نگهبانی نباید بخوابی

قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-کلنگ‌ها

کلنگ‌ها (درناها) یک پادشاه داشتند. پادشاه از سر اتفاق مهربان بود و پرنده‌ها او را بسیار دوست می‌داشتند و به او وفادار بودند. همیشه وقتی سلطانی خوب و مهربان باشد، همه نگران زندگی و سلامتش هستند و به همین دلیل کلنگ‌ها هم نگران سلطانشان بودند

بخوانید

قصه آموزنده داوینچی: موش، راسو، گربه / هیچکس از سرنوشت خود خبر ندارد

قصه-ها-و-افسانه-های-لئورناردو-داوینچی-موش،-راسو،-گربه

آن روز صبح، موش نمی‌توانست از سوراخش بیرون بیاید. چون راسو بالای در سوراخش نشسته بود و می‌خواست لانه‌ی موش را خراب کند. موش این دشمن بزرگ را از سوراخی باریک تماشا می‌کرد،

بخوانید