Blog Layout

داستان بچه‌های بی‌پناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم

داستان بچه‌های بی‌پناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم 1

برادر کوچولو دست خواهر کوچکش را گرفت و گفت: «از روزی که مادرمان مرده است، ما روز خوش ندیده‌ایم. هرروز از زن‌پدرمان کتک می‌خوریم. هر وقت می‌خواهیم به او نزدیک بشویم با لگد ما را از خود می‌راند. از روزی که به این خانه آمده‌ایم غذای ما نان خشک‌وخالی است.

بخوانید

قصه تصویری کودکانه: ساحره‌ ی غیرعادی / برای وقت خواب کودکان

قصه-تصویری-کودکانه-ساحره-غیرعادی

اسم من گودی برومستره و این قصه‌ی غیرعادی منه. حدس می‌زنم که شما از داستانم خوشتون بیاد. بذارید از روزی شروع کنم که به بازار رفتم تا اولین چوبدستی خودم رو بخرم. آخه من اهل شهری هستم که تمام اهالی‌اش ساحره و جادوگر هستند.

بخوانید

داستان رؤیایی: لاله کوچولو / تامبلینا، دختر بندانگشتی

کتاب قصه فانتزی تامبلینا دختر بندانگشتی لاله کوچولو (13)

در زمان‌های قدیم زنی بود که خیلی دلش می‌خواست فرزندی داشته باشد. یک روز او پیش جادوگر پیری رفت و به او گفت: «کاری کن که خدا فرزندی به من بدهد.» زن جادوگر یک‌دانه گندم به او داد و گفت: «این را توی یک گلدان بگذار و منتظر بچه باش.»

بخوانید

داستان قدیمی: سدنا و شکارچی / افسانه اسکیمو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

داستان قدیمی: سدنا و شکارچی / افسانه اسکیمو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی 2

در روزگاران خیلی دور، دختری اسکیمو زندگی می‌کرد به نام سدنا. او تنها دختر مردی زن‌مُرده و زیباترین دختر سرزمین‌های برف و یخ بود. آنان در کنار دریا می‌زیستند، زمستان‌ها را در کلبه‌ای یخی و تابستان‌های کوتاه را در چادری از پوست گوزن به سر می‌آوردند.

بخوانید

داستان آموزنده قدیمی: کفاش حیله‌گر / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

داستان آموزنده قدیمی: کفاش حیله‌گر / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی 3

روزگاری کفاشی زندگی می‌کرد که از زور نداری ناگزیر شد برای پیدا کردن لقمه نانی برای زمستان، زن و کاشانه‌اش را رها کند و به شهر برود. در آنجا چندان تلاش کرد که در مدت کوتاهی توانست پول خوبی به دست آورد و یک الاغ بخرد و کیسه کوچکی پر از نقره نیز به پر شالش بیاویزد و راهی خانه شود.

بخوانید

داستان قدیمی: ترسو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

مجموعه-داستانهای-ترسو-جلد-67-کتابهای-طلائی-ترسو

در سرزمینی دور در جنوب، در جایی که رودخانه بزرگ روان است، پادشاهی می‌زیست که پسری داشت به نام سامبا. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و چهره یک شاهزاده‌ی زیبا را پیدا می‌کرد، ولی یک عیب بزرگ در وجودش خانه داشت: یعنی بسیار ترسو بود.

بخوانید

داستان آموزنده: لاک‌پشت حیله‌گر / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

مجموعه-داستانهای-ترسو-جلد-67-کتابهای-طلائی-لاک‌پشت-حیله‌گر

فیل و اسب آبی به‌قدری دوستان خوبی بودند که همیشه باهم غذا می‌خوردند. روزی سرگرم خوردن غذا بودند که لاک‌پشت وارد شد و گفت: «شما چه زوج نیرومندی هستید! اگر بگویم که من از تک‌تک شماها زورم بیشتر است نمی‌خندید؟ حرفم را باور نمی‌کنید؟

بخوانید

کتاب داستان کودکانه قدیمی: یک روز ورزشی، در مزرعه‌ی توت جنگلی

کتاب-داستان-قدیمی-یک-روز-ورزشی-در-مزرعه-توت-جنگلی-(1)

یک روز تابستان «ارنست» جغد در مدرسه‌اش گفت: - همه گوش بدهند، ما به‌زودی یک روز ورزشی خواهیم داشت. با این خبر همه به هیجان آمده بودند و خیلی خوشحال شدند. «ارنست» به دیدن آقای «نیبِل» و بزغاله‌ای بنام «امیلی» رفت و گفت: «آیا ممکنه برای تدارک وسایل یک روز ورزشی به من کمک کنید؟»

بخوانید