Blog Layout

 قصه های قشنگ: دزد و دیو / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

 قصه های قشنگ: دزد و دیو / عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد 1

در زمان‌های قدیم، مرد زاهدی در دهکده‌ی کوچکی می‌زیست. او مردی بود نیکوکار و خداشناس و همیشه به همسایگان خود کمک می‌کرد و از مردم فقیر دستگیری می‌نمود، خلاصه می‌توان گفت که او بیش‌ازاندازه نیکوکار و درستکار بود.

بخوانید

 قصه های قشنگ: خری که دل و گوش نداشت / عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود

 قصه های قشنگ: خری که دل و گوش نداشت / عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود 2

در روزگاران پیشین، یک شیر و یک روباه در مرغزاری زندگی می‌کردند. روباه از اوامر و دستورات شیر اطاعت می‌کرد و به این دلیل هرگاه شیر طعمه‌ای به دست می‌آورد مقداری از آن را به روباه می‌داد. شیر و روباه سال‌ها با تندرستی و سلامتی در آن مرغزار می‌زیستند.

بخوانید

قصه های برادران گریم: پسری که از هیچ‌چیز نمی‌ترسید / مبارزه با اشباح و اجنه

قصه های برادران گریم: پسری که از هیچ‌چیز نمی‌ترسید / مبارزه با اشباح و اجنه 3

روزی، روزگاری پسری بود که حوصله‌اش از خانه ماندن سر رفته بود و چون از هیچ‌چیز نمی‌ترسید، فکر کرد: «می‌روم و تمام دنیا را می‌گردم. این‌طور، دیگر حوصله‌ام سر نمی‌رود و زمان به نظرم طولانی نمی‌آید. به‌علاوه می‌توانم تجربه‌های زیادی کسب کنم.»

بخوانید

قصه های برادران گریم: راز خوشبختی / خوش‌ قولی برایت خوشبختی می‌آورد

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-راز-خوشبختی

در زمان‌های قدیم، وقتی‌که همه‌ی دخترها باید نخ‌ریسی را یاد می‌گرفتند، دختری بود که دوست نداشت نخ بریسد. هر چه مادرش او را نصیحت می‌کرد، فایده نداشت و دختر حتی طرف چرخ نخ‌ریسی هم نمی‌رفت. روزی مادرش آن‌قدر از دست او عصبانی شد که کتک مفصلی به او زد.

بخوانید

قصه آموزنده: نوه و پدربزرگ / به افراد کهنسال احترام بگذاریم

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-نوه-و-پدربزرگ

پیرمردی بود که با پسر، عروس و نوه‌اش در خانه‌ای زندگی می‌کرد. چشم‌های پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی‌دید. گوش‌هایش سنگین شده بود و خوب نمی‌شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می‌لرزید. وقتی‌که سر میز غذا می‌نشست، از ضعف و پیری قاشق در دستش می‌لرزید و غذا روی میز می‌ریخت.

بخوانید

قصه آموزنده کودکانه: میگوی قوزکرده / کمرت را قوز نکن! صاف وایسا!

قصه-کودکانه-چینی-میگوی-قوزکرده

میگو در ابتدا شبیه ماهی بود. درست مثل ماهی دارای دُم و دو دست بود. او هم مثل ماهی در آب شنا می‌کرد و بالا و پائین می‌رفت و بدنش هم صاف و بلند مثل ماهی بود؛ اما میگو مدتی بود که عادت زشتی پیدا کرده و به‌محض روبرو شدن با خطر یا موقع خجالت کشیدن قوز می‌کرد

بخوانید

قصه آموزنده کودکانه: دم کوچولو / روی پای خودت وایسا، به دیگران نجشب

قصه-کودکانه-چینی-دم-کوچولو

«نن‌لی» پنج‌ساله شده بود؛ اما هنوز مثل بچه‌های خیلی کوچک، رفتار لوسی داشت. همیشه دوست داشت به مادر یا پدر یا مادربزرگش بچسبد و یک‌لحظه از آن‌ها جدا نشود. پدر و مادر نن‌لی در یک محل دور از خانه کار می‌کردند و او که پیش مادربزرگ بود از صبح تا شب به مادربزرگ بیچاره می‌چسبید.

بخوانید

قصه کودکانه: حلزون چرا با خانه‌اش حرکت می‌کند؟

قصه-کودکانه-چینی-حلزون-چرا-با-خانه‌اش-حرکت-می‌کند؟

قصه کودکانه پیش از خواب حلزون چرا با خانه‌اش حرکت می‌کند؟ در زمان‌های قدیم مردم عقیده داشتند که حلزون خیلی سریع حرکت می‌کند؛ اما الآن چی؟ الآن خیلی آرام حرکت می‌کند. مدت زیادی می‌گذرد تا از یک نقطه به یک نقطه دیگر برود. چرا؟ چرا حلزون هر جا می‌رود خانه‌اش …

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: شیاوخو و قناری کوچولو

قصه-کودکانه-چینی-شیاوخو-و-قناری-کوچولو

در شرق ایالت «سی‌چوان» یک کوه خیلی بزرگ و معروفی قرار دارد به نام «دباشان». در پای این کوه یک دهکده‌ی کوچک و زیبا قرار دارد به نام «بینگ‌شین». در میان بچه‌های خوب این دهکده، «شیاوخو» پسر مهربان و نیکوکاری بود که همه او را دوست می‌داشتند.

بخوانید