Blog Layout

داستان روسی افسانه‌ ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم

داستان روسی افسانه‌ ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم 1

چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچ‌کس آفتاب را ندیده بود، ستاره‌ها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همه‌وقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند.

بخوانید

داستان مرد حق‌ نشناس:داستانی از مثنوی مولوی برای کودکان: مرد حق‌ نشناس

مرد-حق‌نشناس-داستانی-از-مثنوی-مولوی-برای-کودکان-(8)-کاور

در روزگاران قدیم، جهانگرد فقیری بود که سگ باوفایی داشت و همیشه برای گردش و سیاحت با سگش از شهری به شهر دیگر سفر می‌کرد. یک روز هنگام سفر، سگ او در کنار جاده به روی زمین افتاد و پس از مدتی مُرد. جهانگرد در کنار جسد سنگ نشست

بخوانید

داستان آموزنده عاقبت عجله کردن / وقتی یک میخ سر جای خودش نباشد/ قصه های برادران گریم

داستان آموزنده عاقبت عجله کردن / وقتی یک میخ سر جای خودش نباشد/ قصه های برادران گریم 2

تاجری در بازار معامله‌ی خوبی کرد. او تمام کالاهایش را فروخت و کیسه‌ی پولش را با سکه‌های طلا و نقره پر کرد. بعد خواست به راه بیفتد تا قبل از اینکه شب بشود به خانه برسد. خورجین و کیسه‌ی پول را روی اسبش گذاشت و همراه مستخدمش به راه افتاد.

بخوانید

داستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچه‌اش، عزیزتر از مرغ‌هایش است

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سفر-بندانگشتی

خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست به‌اندازه‌ی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچ‌چیز نمی‌ترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من می‌خواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»

بخوانید

داستان کودکانه: سکه‌ هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری /

داستان کودکانه: سکه‌ هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری / 3

روزی روزگاری دختر کوچکی بود که پدر و مادرش مرده بودند و او جایی را نداشت که شب را در آن به صبح برساند. او چیزی نداشت که روی آن بخوابد و به‌جز لباس‌های تنش و یک تکه نان کوچک که یک نفر از روی ترحم به او داده بود، چیز دیگری نداشت.

بخوانید

داستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم

داستان آموزنده: تنبل و زرنگ / برای رزق و روزی باید تلاش کرد / قصه های برادران گریم 4

روزی، روزگاری دو کارگر بودند که هر جا می‌رفتند باهم بودند و عهد کرده بودند از هم جدا نشوند. ازقضا وارد شهر بزرگی شدند، یکی از آن‌ها که بی‌نظم و نامرتب بود، قولش را فراموش کرد، دیگری را ترک کرد و تنهایی به این‌طرف و آن‌طرف و هر جا که بیشتر به او خوش می‌گذشت رفت.

بخوانید

داستان آموزنده: در لطف خدا شکی نیست / خدا از سرنوشت ما اگاه است / قصه های برادران گریم

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-در-لطف-خدا-شکی-نیست

در شهری بزرگ، پیرزنی زندگی می‌کرد که شب‌ها تنها در اتاقش می‌نشست و به گذشته فکر می‌کرد. به اینکه چطور شوهر و بعد هر دو فرزندش را از دست داده است. به اینکه چطور همه‌ی فامیل و دوستانش یکی پس از دیگری از دنیا رفتند و او را تنها گذاشتند

بخوانید

داستان مرغ و خروس / قصه کک به تنور به روایتی دیگر / قصه های برادران گریم

داستان مرغ و خروس / قصه کک به تنور به روایتی دیگر / قصه های برادران گریم 5

روزی از روزها، مرغ و خروسی باهم به کوه فندق رفتند و قرار گذاشتند که هر چه فندق پیدا کردند با یکدیگر نصف کنند. کمی که به این‌طرف و آن‌طرف رفتند، مرغ یک فندق خیلی درشت پیدا کرد، ولی حرفی نزد، چون می‌خواست خودش آن را به‌تنهایی بخورد

بخوانید

داستان سزای بی‌ وفایی / قصه های برادران گریم

داستانهای-گریم-قصه-های-شب-برای-کودکان-سزای-بی‌-وفایی

روزگاری شکارچی جوانی بود که قلب رئوف و مهربانی داشت. روزی از روزها همان‌طور که در جنگل راه می‌رفت، ناگهان پیرزن زشتی سر راهش را گرفت و گفت: «روزبه‌خیر جوان! خوش به حالت که خوش و سرحالی، اما من دارم از گرسنگی و تشنگی می‌میرم. به من ناتوان کمکی بکن!»

بخوانید