پانچیتو خروس شجاعی بود که در مکزیک زندگی میکرد. این پانچیتو یک قالیچه پرنده داشت؛ با این قالیچه، پانچیتو می تونست به هر جا که دلش میخواست سفر کنه.
بخوانیدBlog Layout
سرهنگ هاتی، رئیس فیل ها – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
هر روز صبح خیلی زود گله فیلهای جنگل، توی جنگل قدم میزدند. اسم رهبر فیلها که یک فیل خیلی بزرگ بود، سرهنگ هاتی بود.
بخوانیدروح تنها در قلعه ترسناک – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
دانل داک و دیزی برای گذروندن تعطیلات به اسکاتلند رفته بودند. اونا در یک قلعهی قدیمی و ترسناک که در کنار یک دریاچه واقع شده بود زندگی میکردند.
بخوانیدوینی پوه، خرس شکمو – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
بچهها همتون میدونید که وینی یک بچه خرس کوچولوی با مزه است. ولی این وینی خیلی خیلی شکمو و پرخوره. در واقع، از وینی کوچولو شکموتر توی دنیا پیدا نمیشه.
بخوانیدبره سیاه کوچولو – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
یکی بود یکی نبود، یک پسر کوچولویی بود که یک بره سیاه کوچولو داشت. این بره با همه برهها فرق داشت جون سرتاپاش سیاه بود و حتی یک لکه سفید هم روی بدنش نبود.
بخوانیدبچه قایق شجاع – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
توت همیشه با خودش فکر میکرد که پدرش شغل خیلی مهمی دارد. وقتی که پدرش قایقهای بزرگ رو به طرف اسکله میکشید، توت با غرور تماشا می کرد.
بخوانیدببر دروغگو – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
یک روز صبح تابستان کانگا که کارهای زیادی داشت، پسرش رو با آقاببره به پیک نیک فرستاد تا با هم ناهار بخورند. همونطور که راه میرفتند آقاببره ازکارهائی که ببرها میتونستند بکنند برای او تعریف کرد .
بخوانیدقصه فانتزی، آلیس در سرزمین عجایب، جلد 39 کتابهای طلایی برای نوجوانان
آلیس زیر یک درخت دراز کشیده بود و داشت یک کتاب می خواند که یکدفعه چشمش به یک خرگوش افتاد. خرگوش عجله داشت و مدام به ساعتش نگاه می کرد. آلیس خیلی تعجب کرد. برای همین به دنبالش رفت و وارد سرزمین عجایب شد.
بخوانیدعروس رفته گل بچینه، قصه عاشقانه گل ها
کسی که خطبهٔ عقد را میخواند، گفت: «عروس خانم! بنده وکیلم؟»یکی گفت: «عروس رفته گل بچینه.»عروس خانم رفته بود گل بچیند. عروس خانم اینطرف باغ را گشت، آنطرف باغ را گشت؛ اما هیچ بوتهای گل نداشت. غنچه نداشت. عروس گفت: «حالا چی کار کنم، چی کار نکنم؟»
بخوانیدقصه کودکانه، کلاه فروش و میمون ها
روزی روزگاری، در دهکدهای کلاهفروشی زندگی میکرد. این کلاه فروش، تمام سال کار میکرد و کلاههای رنگارنگی میساخت که هیچکدام شبیه هم نبودند. بعد هم آنها را به بازارچهٔ دهکده میبرد و میفروخت.
بخوانید