روزی از روزها یک گرگ درنده که مدتها بود غذائی به دست نیاورده بود و خیلی گرسنه بود، در سر راه خود خرگوشی را دید که در زیر سایه درختی خوابیده است.
بخوانیدBlog Layout
کتاب قصه «روباه بی دم» برای کودکان و خردسالان
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روباهی از یک دهکده مرغی دزدید و فرار کرد و رفت، پس از ساعتی شب فرارسید و همهجا تاریک شد.
بخوانیدکتاب قصه روباه حیله گر و لک لک باهوش برای کودکان و خردسالان
روزی روزگاری خیلی پیش روباهی زیر درخت صنوبری زندگی میکرد. یک روز روباه لکلکی را دید که داشت روی درخت صنوبر برای خودش لانه میساخت خندید و گفت:
بخوانیدکتاب قصه روباه و خروس برای کودکان و خردسالان ایپابفا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. ماه اردیبهشت، دومین ماه از فصل بهار بود. درختان شکوفه کرده بود و پرندگان از شاخهای به شاخه دیگری پر میکشیدند و یکدیگر را صدا میکردند.
بخوانیدکتاب قصه تصویری روباه و کلاغ برای کودکان و خردسالان
در جنگل سرسبزی، بالای درخت بزرگی کلاغی لانه داشت. کلاغ بعد از مدتی چند تا تخم گذاشت و طولی نکشید که از توی این تخمها چند تا جوجه بیرون آمدند.
بخوانیدکتاب قصه روباه و گرگ برای کودکان و خردسالان
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روباه درحالیکه در جنگل گردش میکرد با گرگ برخورد نمود.
بخوانیدقصه روباه و گربه وحشی برای کودکان و خردسالان
روزی روزگاری، در جنگلی، روباهی با یک گربه وحشی آشنا شد. آنها در کنار جنگل قدم میزدند. روباه خیلی از خودش تعریف میکرد. او میگفت: «من پوست بسیار زیبایی دارم. خیلی از انسانها عاشق پوست روباه هستند.
بخوانیدکتاب قصه روباه در مزرعه کلم – برای بچه های پیش دبستانی تا پیرمردهای 90 ساله
در روزگار قدیم کشاورزی بود به نام کنستانتین که با همسرش در کنار مزرعهشان زندگی میکردند. در آن سال آنها در مزرعهی خود کلم کاشته بودند و خروس و مرغهایشان چاق و راضی در مزرعه به گردش و چریدن مشغول بودند.
بخوانیدراکون کوچولو: قصه های مصوّر والت دیزنی برای کودکان و خردسالان
پلیس به میکی گفت: «این ماجرا آنقدر گیجکننده است که ممکن است شمارا دیوانه کند. جریان ازاینقرار است که مدتی است دزدیهای اسرارآمیزی اتفاق میافتد، اما نتوانستهایم کوچکترین ردپایی از دزدان پیدا کنیم.
بخوانیدیک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ: جملات آغازین رمانی از الکساندر سولژنیتسین نویسنده روس
وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح، چکشی را بر باریکهای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، میکوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجرهها که دو بندانگشت یخ روی آنها را پوشانده بود، بهزحمت شنیده میشد
بخوانید