در یکی از ادارات دولتی… اما بهتر است نگوییم دقیقاً کدام یکی. چون هیچکس به اندازهٔ کارمندان اداری، صاحبمنصبان، افسران هنگ یا بهطورکلی هر فرد اداری دیگر زودرنج و زودخشم نیست.
بخوانیدBlog Layout
داستان کوتاه «تپههایی چون فیلهای سفید» / ارنست همینگوی
نه سایهای بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خطآهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و از دَرِ بازِ نوشگاه پردهای از مهرههای خیزرانِ به نخ کشیده آویخته بود تا جلو ورود پشهها را بگیرد.
بخوانیدداستان کوتاه «زخم شمشیر» / خورخه لوئیس بورخس
جای زخمی ناسور چهرهاش را خط انداخته بود. جای زخم به شکل هلالی، رنگ باخته و تقریباً کامل بود که شقیقه را از یک سو به گودی نشانده بود و گونه را از سویی دیگر. دانستن نام حقیقیاش بیاهمیت است.
بخوانیدداستان کوتاه «انتخاب سوپی» / اُ. هنری
سوپی روی یک نیمکت در میدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند.
بخوانیدداستان کوتاه «نقش روی دیوار» / ویرجینیا وولف
نخستین بار شاید در نیمههای ژانویهٔ سال جاری بود که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار افتاد. برای پیدا کردن تاریخ دقیق لازم است انسان به خاطر بیاورد چه دیده است.
بخوانیدداستان کوتاه «زندگی پنهان والتر میتی» / جیمز تربر
«جا نمیزنیم!» صدای فرمانده مثل صدای شکستن یخ نازکی بود. اونیفورم رسمیاش تنش بود و کلاه سفید قیطاندوزی شدهاش را یکوری تا روی یک چشم خاکستری بیحالش پایین کشیده بود.
بخوانیدداستان کوتاه «چشمهای سگ آبیرنگ» / گابریل گارسیا مارکز
آنوقت نگاهی به من انداخت. فکر کردم اول زن به من نگاه میکرده. اما بعد که پشت چراغ رویش را برگرداند و من نگاهِ لغزنده و سمجِ او را، از روی شانهام، در پشت سر احساس کردم، فهمیدم که این من بودهام که ابتدا به او نگاه میکردهام.
بخوانیدداستان کوتاه «نامهای از یک روح» / سوزان میلنر گراهام
روز خوبی را در روستا گذرانده بودیم. کوهسار مملو از رنگهای پاییزی بود. گردش کنار رودخانه و گذراندن ساعاتی در کنار هم، یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیم را رقم زده بود.
بخوانیدداستان کوتاه «دخترخالهها » / جویس کارول اوتس
چقدر دلم میخواهد میتوانستم شما را «فریدا» خطاب کنم اما نمیتوانم چنین اجازهای به خودم بدهم. تازگی کتاب خاطراتتان را خواندهام. دلایلی دارم که نشان میدهد ما دخترخاله هستیم. نام قبل از ازدواجم «شوارد» است البته نام خانوادگی واقعی پدرم نیست.
بخوانیدداستان کوتاه «یک روز خوش برای موزماهی» / جی. دی. سالینجر
نود و هفت تبلیغاتچیِ نیویورکی توی هتل بودند و خطوطِ تلفنیِ راهِ دور را چنان در اختیار گرفته بودند که زنِ جوانِ اتاق شمارهٔ ۵۰۷ مجبور شد از ظهر تا نزدیکیهای ساعت دو و نیم به انتظار نوبت بماند. اما بیکار ننشست.
بخوانید