شوهرم توی زندگی با من مثل پرندهای در قفس است؛ خودش اینطور میگوید اما مشخصاً چرت میگوید. مشخصاً چرت میگوید چون نمیفهمد که مهمترین دلیل زنده بودنم است، دلخوشیام برای ادامهی زندگی و امیدم برای شروع روزی تازه است.
بخوانیدBlog Layout
داستان کوتاه «چای عصرانه» / سعیده رنگچی
تو باغچهی خونمون یه نهال زیتون کاشتم. به امید باروری، به امید روزی که از درختی که خودم کاشتم زیتون بچینم و باهاش شور درست کنم.
بخوانیدداستان کوتاه «سبزآبیِ چند متر جلوتر از پایاش» / سعیده رنگچی
رودخانه خروشانتر از همیشه بود. انگار با خودش مسابقهی سرعت گذاشته بود. پیرمرد همیشه این قسمت رودخانه را برای نشستن انتخاب میکرد چون فقط چند متر جلوتر از پایش سبزآبیِ تندی بود که خبر از عمیق شدنِ ناگهانیِ آن میداد.
بخوانیدداستان کوتاه «داستان یک بازنده» /امیر شعبانی
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانمها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”
بخوانیدداستان کوتاه «مادر، ترامپ را کشت»
برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه اسمش را در مدرسه نوشتند و دنبال گوشه ای برای فرار میگردد.
بخوانیدداستان کوتاه «بهترین کارگردان» / جمشید محبی
این که تصمیم گرفتند توی جشنوارهی امسال مجری را هم مثل بقیه بیخبر بگذارند از هویت برندهها، کار جالبی است به نظرم. تا اینجا که جالب بوده. اجرایم را با دشواریهایی همراه کرده اما در عوض همه چیز طبیعی است.
بخوانیدداستان کوتاه «تنهایی طبقهای» / جمشید محبی
به عنوان یک بچهپولدار (ریچ کید) بیستودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از سنش به نظر میرسد، دو تا ماشین دارد و هر طرف که بخواهد، میتواند برود؛ به خودی خود ایستادن کنار خیابان و منتظر تاکسی شدن کار ناخوشایندی است
بخوانیدداستان کوتاه «قصه شب» / مهسا آذریان
چند شب پیش، عماد، پسر چهار سالهی دوستم، هنگام قصهی شب، با اصرار ازش خواست که گوشی رو بده به من. به قول خودش: «گوشی رو بده به خاله مهسا!»
بخوانیدداستان کوتاه «فضای خالی بالای شانه راستام» / جمشید محبی
از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد باشد چیزی شبیه این طرحهای خفاشی. نه، مانتویی معمولی بود که به تنش زار میزد.
بخوانیدداستان کوتاه «زن تنهای روی نیمکت» / جمشید محبی
توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کمجان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدمها عشقبازی میکرد. نگاهی چرخاندم دور و برم؛ شلوغتر از معمولِ ظهرهای پنجشنبه به نظر میرسید.
بخوانید