Blog Layout

داستان کوتاه «از چه چیزهایی پشیمان نیستم؟» / جمشید محبی

داستان-کوتاه-از-چه-چیزهایی-پشیمان-نیستم؟

من اصلی‌ترین اشتباهم را زمانی که برای اولین بار توی شهر کتاب دیدمش، مرتکب نشدم؛ آن روز صبح را می‌گویم که توی خلوتیِ فروشگاه داشتم لابلای قفسه‌‌ها دنبال «جهان گرایش‌ها»ی «کارل پوپر» می‌گشتم...

بخوانید

داستان کوتاه «غم لعنتی نزدیک بهار» / جمشید محبی

داستان-کوتاه-غم-لعنتی-نزدیک-بهار

نزدیک بهار که می‌شود، خاطره‌ها دوره‌ام می‌کنند؛ آدم‌ها، آهنگ‌ها، کرده‌ها و حتی نکرده‌ها، نگفته‌ها، نرسیدن‌ها، حسرت‌ها و غمی که یکهو همه‌ی قلبم را می‌فشرد، انگار که قوی‌ترین پنجه‌ی دنیا را داشته باشد.

بخوانید

داستان کوتاه «لعنت به کمال‌گرایی» / امیر شعبانی

داستان-کوتاه-لعنت-به-کمال‌گرایی

طبق معمول ساعت 7 از خواب بیدار شد. البته بیدار که نه؛ ساعت را روی 7 تنظیم کرده بود و تا ساعت 8 در رخت‌خواب غلت می‌زد و به آرزوها و اهدافش فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که امروز را چه کار کند؛ اصلا چرا باید کار کند؟

بخوانید

داستان کوتاه «مزاحم» / خورخه لوئیس بورخس

داستان-کوتاه-مزاحم

آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر، که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد، گفته است.

بخوانید

داستان کوتاه ترسناک «هاشیما» / امیرعلی الماسی

داستان-کوتاه-هاشیما

شخصیت اول داستان: «سلام جرج» جرج: «سلام! چرا انقدر لاغر شدی؟! کجا بودی این همه مدت؟ بیا تو…» قضیه خیلی مفصله. بیا یه لیوان آب بخور! من، تو مخمصهٔ بزرگی افتادم. اگه تا سه روز دیگه از من خبری نشد این نامه رو پست کن به آدرسی که برات نوشتم.

بخوانید

داستان کوتاه «زاویه چهل درجه غربی» / جمشید محبی

داستان-کوتاه-زاویه-چهل-درجه-غربی

من و «کایرا» دو انگلیسی ساکن لندن بودیم که سال‌ها پیش از سر اتفاق در بارسلونا با هم آشنا شدیم؛ توی یکی از روزهای نسبتاً خلوت‌ترِ خیابان «لارامبلا» در محوطه‌ی رو باز جلوی یکی از آن کافه‌های دلنشین، لابلای ده‌ها میز و صندلی و سایبان‌های بزرگِ سفید.

بخوانید