توی یک مزرعه تعداد زیادی شترمرغ زندگی میکردند. صاحب مزرعه از شترمرغها نگهداری میکرد تا بزرگ شوند و تخم بگذارند.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه «آرزوی یلدا»
یلدا کوچولو در روز سیام آذر یعنی آخرین روز پاییز و شب یلدا به دنیا آمده بود.
بخوانیدقصه کودکانه «تلاشگر»
در زمانهای قدیم که وقتی بین دو کشور جنگی درمیگرفت، دو سپاه روبروی هم قرار میگرفتند و باهم جنگ تنبهتن میکردند
بخوانیدقصه کودکانه «امیرحسین و پرندهها»
امیرحسین پرندهها را خیلی دوست دارد. دلش میخواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خردهنان بریزد تا بخورند.
بخوانیدقصه کودکانه «هدیهای برای شهربانو»
شهربانو بهتنهایی در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. او پیرزن مهربانی بود
بخوانیدقصه کودکانه «روز شکوفهها»
محمد کوچولو دلش میخواست به مدرسه برود، چون فکر میکرد آنجا میتواند درس بخواند تا وقتی بزرگ شد، خلبان هواپیما بشود.
بخوانیدقصه کودکانه «نازی و جوجه اردک»
بابا و مامان نازی کوچولو کارمند بودند. آنها هرروز نازی را به مهدکودک میبردند و خودشان سر کار میرفتند.
بخوانیدقصه کودکانه «انار دونه دونه»
خاله گلنار پیرزن تنها و مهربانی بود که در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه «کی از همه قشنگ تره؟»
مورچه سیاه کوچولو توی باغ قدم میزد که چشمش به پروانه افتاد.
بخوانیدقصه کودکانه «اگر گربه را ببینم، سرِ دُمبشو میچینم»
گربه قشنگی بود به اسم زیتون که بیشتر وقتها روی پشتبامها و توی کوچهها راه میرفت
بخوانید