فصل پاییز بود. در جنگل سبز جنبوجوشی به پا بود. تمام بچههای حیوانات به مدرسه میرفتند تا سر کلاس خانم گوزن بنشینند و باسواد شوند.
بخوانیدBlog Layout
قصه کودکانه: خرگوش سفید، خرگوش سیاه
... سنجاب کوچولو آنها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟
بخوانیدقصه کودکانه: کتابدار کوچولو
خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب میخواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد میگرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: نمایشگاه نقاشی
توی شهر پرندهها جنبوجوشی به چشم میخورد. همه داشتند به خانم هدهد کمک میکردند تا نمایشگاهی از آثار نقاشی خود برپا کند.
بخوانیدقصه کودکانه: پند پدربزرگ
حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانهی پسرش یعنی دایی حامد زندگی میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوشها و روباه
در میان جنگل زیبایی، شهری بود به نام شهر خرگوشها که ساکنانش همگی خرگوش بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: برفک و هویج
یک روز خانم خرگوشه با پسر کوچولوی تپلمپلش برفک، رفتند مزرعه و مقداری هویج از خاک بیرون آوردند، در سبد ریختند و به لانه آوردند.
بخوانیدقصه کودکانه: داستان…
آن روز وقتی سارا میخواست به مدرسه برود، مادرش دوتا اسکناس هزارتومانی به او داد...
بخوانیدقصه کودکانه: موش و گربه
یک روز موش و گربه باهم مسابقهی دو گذاشتند. دویدند و دویدند و موش از گربه جلو افتاد.
بخوانیدقصه کودکانه: موش کوچولو و مادرش
موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تند تند بافتنی میبافت.
بخوانید