روزی روزگاری، پیرزنی در یک روستا زندگی میکرد. او یک بار از باغش کمی لوبیا چید تا برای خودش شام درست کند.
بخوانیدBlog Layout
افسانهی زبان حیوانات / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران گذشته، پادشاهی زندگی میکرد که خیلی عاقل بود و همه به داوری او اعتقاد داشتند. نزد او هیچ چیز مجهول نمیماند، حتی خبر پوشیدهترین رازها
بخوانیدافسانهی سه برگ جادویی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، مرد بسیار فقیری بود که به سختی میتوانست معیشت خود و پسرش را فراهم کند.
بخوانیدافسانهی سه کوتوله در جنگل / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، در روزگاران پیشین مردی بود که دختری داشت، وی همسرش را از دست داده بود. در آن نزدیکیها زن بیوهای زندگی میکرد که او هم دختری داشت.
بخوانیدافسانهی راپونزل / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، زن و مردی بودند که خیلی دلشان میخواست بچه داشته باشند. کلبه آنها دو پنجره کوچک داشت که به باغ زیبا و پرگل و سبزهای باز میشد.
بخوانیدافسانهی هنسل و گرتل / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران قدیم، نزدیک جنگلی بزرگ، هیزم شکن پیری زندگی میکرد. او دو فرزند داشت؛ پسری به نام هنسل و دختری با نام گرتل. آنها فقیر بودند.
بخوانیدافسانهی آهوی جادو شده / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزگاری، برادر و خواهری بودند که خیلی همدیگر را دوست داشتند. مادر آنها مرد و پدرشان زن دیگری گرفت.
بخوانیدافسانه تعطیلات حقه بازان / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی از روزهای پاییز خروس جوانی به همسرش گفت: همسر کوچولویم، حالا فصل فندق و ذرت است، بیا باهم به کوه برویم و دلی از عزا دربیاوریم.
بخوانیدافسانه دوازده برادر / قصهها و داستانهای برادران گریم
سالها پیش پادشاه و ملکه ای زندگی میکردند که دوازده پسر داشتند. همه این پسرها تیزهوش و زرنگ بودند و یکدیگر را دوست داشتند
بخوانیدافسانه ویولن نواز شگفت انگیز / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی یک نوازنده ویولن راه سفر در پیش گرفت. راهی که انتخاب کرده بود از یک جنگل میگذشت.
بخوانید