پادشاهی بود که سه پسر داشت و هر سه را خیلی دوست داشت؛
بخوانیدBlog Layout
افسانهی پیرزن گدا / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، پیرزنی بود که گدایی میکرد. او درست مثل پیرزنهای گدای دیگری بود که تاکنون دیدهاید.
بخوانیدافسانهی شیردالِ پیر / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، پادشاهی زندگی میکرد که نه اسمش را میدانم و نه میدانم حاکم کدام سرزمین بود.
بخوانیدافسانهی خدمتکاران خانهزاد / قصهها و داستانهای برادران گریم
- کجا میروی؟ - میروم به والپ.
بخوانیدافسانهی هَریِ تنبل / قصهها و داستانهای برادران گریم
هری خیلی تنبل بود. او کار چندانی نداشت: فقط باید بز را به چراگاه میبرد.
بخوانیدافسانهی فرزند نمک نشناس / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، زن و مردی کنار درگاه خانهشان نشسته بودند. آنها مرغی کباب شده را روی میز گذاشته بودند
بخوانیدافسانهی کِنُویست و سه پسرش / قصهها و داستانهای برادران گریم
میان وِرِل و سوییست مردی زندگی میکرد که نامش کِنُویست بود.
بخوانیدافسانهی دختری از بِراکِل / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، روزی یکی از دختران اهل «براکِل» به کلیسای «سِنت آن»، در دامنه کوه «هین» رفت.
بخوانیدافسانهی سیروسفر / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، زن فقیری بود که پسرش علاقه زیادی به سفر داشت.
بخوانیدافسانهی کاترین زیبا و پیفپاف پولتری / قصههای برادران گریم
- روزبهخیر پدر هولِنته. - خیلی متشکرم پیف پاف پولتری!
بخوانید